چند ساعت بود که توی اتاق بودم. حتی برای ناهار بیرون نرفتم و با بهونه ی اینکه صبحونه زیاد خوردم و سیرم، انایل رو پیچوندم. ازش ممنون بودم که با اینکه حرفمو باور نکرده بود ولی منو به حال خودم گذاشت و اصراری نکرد.ترجیح می دادم تنها باشم و توی دریای افکارم غرق بشم. توی همه ی کابوس های تکراری ای که پنج ساله باهاشون درگیرم و هیچوقت نتونستم بهشون عادت کنم.
نبود کس باعث شده بود بیشتر وقت اینو داشته باشم که به اتفاق دیشب فکر کنم. فکر اینکه دوباره با چاک روبرو بشم لرز به تنم مینداخت. نه از ترس اینکه بخواد بهم آسیبی برسونه. من فقط نمی تونستم توی چشماش نگاه کنم.
بعد چند ساعت وقتی به خودم اومدم که آسمون رو به تاریکی می رفت. نگاهمو بالاخره از گوشه و کنار اتاق گرفتم و به ساعت دوختم. عقربه هاش ساعت هفت رو نشون میدادن ولی هنوز هم کس از مدرسه برنگشته بود. همیشه قبل از ساعت شیش هردومون خونه بودیم.
نگران از دیر کردن کس، نگاهمو اطراف اتاق چرخوندم. باید بهش زنگ می زدم و مطمئن می شدم که حالش خوبه.
خودمو کمی سمت میز کشوندم و دستمو دراز کردم تا گوشیمو بردارم. قبل از اینکه دستم به گوشیم برسه، صدای زنگش بلند شد.
فوری گوشیو به امید اینکه کس باشه برداشتم و به صفحش نگاه کردم. با دیدن اسم سمی اهی از سر ناامیدی کشیدم.
تماسو وصل کردم که صدای دلواپسش داخل گوشم پیچید: هی دین... متاسفم نتونستم زودتر زنگ بزنم، حالت چطوره؟
عقب رفتم و دوباره به تاج تخت تکیه زدم.
- هی، خوبم سمی. تو و ایلین چطورید؟- ما خوبیم، کس برای من امروز ماجرارو تعریف کرد.. همین یکم پیش دم اداره پلیس ازش جدا شدم.
مکث کرد، می شناختمش.. داشت کلماتشو حلاجی می کرد که مبادا حال منو بیشتر از اینی که هست خراب کنه.. اما کلمه "اداره پلیس" ذهن منو مغشوش کرده بود.
- فقط خواستم بهت بگم نگران چیزی نباشی.. و اینکه اگه چیزی نیاز داشتی و خواستی صحبت کنی بهم بگی، بالاخره من تو تجربه قبلیت هم همراهت بودم.
متوجه جملات اخرش نشدم و فقط گیج و گنگ جواب دادم:
- ممنون.مکثی کردم و برای اینکه از فکری که توی سرم می چرخید مطمئن بشم، پرسیدم:
- سم، تو و کس برای چی رفتید اداره پلیس؟صدای عبور ماشین هایی که از اون سمت خط می اومد به وضوح اعلام می کرد همچنان بیرونه.. جواب داد: مامورا امروز صبح به کس زنگ زده بودن، منم باهاش رفتم که از طرف تو فرم شکایتو پر کنم.. براشون توضیح دادیم که تو نمی تونی صحبت کنی و منم پرونده قبلی وکیلت بودم، اونا هم قبول کردن. دادگاهشم فرداست.
YOU ARE READING
Don't You Love Me Anymore
Fanfiction" همه یه روز ترکت می کنن. یا با خیانت، یا با مرگ و هر چیز دیگه ای.. دست خودشون نیست، احتمالا یکی از قوانین مزخرف دنیا و کارما باید باشه. تو جفت روحی من بودی و هستی، بعد از تموم تراژدی هامون هنوز به این باور دارم. اما مشکل اینه، مردم فکر می کنن جفت ه...