7.

297 50 35
                                    


(د.ا.د کستیل)

بعد از رانندگی طولانی، بالاخره رسیدیم به سنت لوییز. عصر بود و آسمون تقریبا تاریک شده بود که رسیدیم‌ به هتلی که از قبل رزرو کرده بودم.

دین که خیلی مشتاق این سفر بود، تمام طول مسیر رو مشغول تماشا کردن منظره بیرون بود و بخاطر هرچیزی که به نظرش جالب می اومد منو صدا میکرد و ازم میخواست من هم به اون منظره نگاه کوتاهی بندازم.
بعضی وقتا هم صدای ضبطو زیادتر میکرد و با خواننده همراهی میکرد. دروغ گفتم اگه بگم با صداش غرق لذت نمی شدم.
من عادت به رانندگی های طولانی نداشتم و ایندفعه هم تمام راه رو بدون توقف رانندگی کردم و این باعث شده بود گردن درد خفیفی داشته باشم. پس به محض رسیدن به هتل و اتاقمون، با همون لباسها روی تخت افتادم.

دین هم که متوجه شده بود انرژی کافی برای باز کردن چمدون و بیرون اوردن وسایل ندارم، خودش به عهده گرفت و با حوصله ای که ازش بعید بود مشغول شد.
در این فاصله که دین مشغول بود، من ترجیح دادم استراحت کوتاهی داشته باشم تا برای شب انرژی لازممو بدست بیارم.
بعد از خواب کوتاه من هردو به رستوران به نسبت بزرگ هتل رفتیم و شام رو اونجا گذروندیم.

ساعت نزدیک به یازده شب بود که غذامون رو به پایان رسوندیم. حس می کردم این وقت شب کاری برای انجام نداشتیم و بهتر بود به اتاقمون برگردیم و‌ فردا گردشگری رو شروع کنیم. ولی همون لحظه که تو فکر بودم دین دستمو گرفت.
- بریم یکم قدم بزنیم؟

حقیقتش ایده ی بدی نبود، پیاده رویِ ساعت یازده نیمه شب می تونست تسلی بخش باشه، من هم بخاطر خواب ظهرم فکر نمی کردم به زودی خوابم ببره پس دستشو فشردم و موافقت کردم: بریم.

از مابین میزهایی که همچنان از خانواده ها پر بودن عبور کردیم و خودمون رو به اسانسور رسوندیم.. حال و هوای کریسمس همه جا به چشم می خورد، تزیینات سال نو و اهنگ هایی که پخش می شد و مردم شادی که برای تعطیلات به سفر اومده بودن به جو ساکت و نیمه جون سنت لوییز حیات می بخشید. نمی شد مردم پر اشتیاق رو می دیدی و لبخند رو لب هات شکوفا نمی شد.

با رسیدن اسانسور واردش شدیم و بالاخره خودمونو از رستوران هتل که اخرین طبقه قرار داشت به لابی رسوندیم.

وقتی از ساختمون بیرون زدیم لبه های کتمو بهم نزدیک کردم و نگاهم به سمت دین کشیده شد: هرموقع سردت شد بگو برگردیم.
دستاشو توی جیب کاپشنش کرد و سرشو تکون داد. ولی با این حال می دونستم حتی اگه در اثر سرما یخ می کرد چیزی نمی گفت. برای همین بود که من همیشه سعی می کردم خودم تشخیص بدم که در چه حالیه.
به آرومی کنار هم شروع کردیم به قدم زدن.

خیابون ها و پیاده رو تا حدودی خلوت بودن و بیشتر مغازه ها و پاساژ ها بسته بودن. با اینکه مکان های عمومی تعطیل شده بودن اما از دوردست صدای آهنگ های دیسکو به گوش می رسید که احتمال زیاد بخاطر کلوبی بود که اون نزدیکی ها قرار داشت.

Don't You Love Me AnymoreWhere stories live. Discover now