22.

211 36 30
                                    


(د.ا.د کستیل)

- فکر کنم یکم دیگه ادامه بدم چشمام از حدقه دربیاد.

زیرلب با خودم زمزمه کردم و ساعدامو از روی میز کارم برداشتم و صندلی چرخدارو عقب کشیدم.. چشمام به لیوان قهوه ای برخورد کرد که حالا سرد و بی مزه شده بود. به قدری مشغول کار با لب تاب و خوندن پروژه های دانشجوهام بودم که حتی وقت نکردم سرمو بخارونم، چه برسه به خوردن قهوه..

با ورود به هاروارد حجم کارهام از چیزی که بود هم زیادتر شده بود و خدا می دونست چند ساعت در روز خودمو وقف مطالعه و اموزش و تشکیل ورک شاپ و انواع کلاس ها می کردم. وقت زیادی رو تنها گوشه ی اتاق و یا تدریس روبروی حجم زیادی از دانشجوها می گذروندم.

می شد گفت گوشه گیر تر شده بودم و اکثر اوقات تو خلوت خودم غرق بودم و معمولا اجازه نمی دادم کسی این خلوتو بهم بریزه.. با وجودِ داشتن هم خونه سخت بود، ولی من ارامشمو با تنهاییم پیدا می کردم، مساله ای که درکش برای خیلی ها دور از تصور بود و خیلی ها منو "خسته کننده" خطاب می کردن. اما این تنهایی بهترین همدمی بود که می تونستم براش درخواست کنم، و در عین حال گاهی بزرگترین دشمنی بود که داشتم.

پارادوکس بزرگی بود، ولی وقتی فردی رو از دست میدی که بیشترین درصد زندگیتو تشکیل می داد افکارات خواه ناخواه بهت حمله می کنن تا بیشترین ضربه رو وارد کنن.. تنهایی خوب بود، ولی افکار منفی ای که تو این تنهایی روحتو می دریدن به هیچ وجه..

دم عمیقی گرفتم و چشمامو چند دور ماساژ دادم تا تاری دیدم کامل برطرف شه، همون حین صندلی رو چرخوندم و پشتمو به میز قرار دادم.

این اتاق فقط مختص به من بود، یه میز کاری و کمد چوبی تیره و تخت تک نفره ای که روتختی خاکستری رنگی اونو پوشونده بود. دیوارها کامل لخت بودن غیر از یه ساعت دیواری که هفت عصرو نشون می داد. امروز کلاسی نداشتم پس طبیعی بود که خودمو تو اتاق قایم کرده و از سکوت خونه استفاده کنم. چون این سکوت با وجود دو همخونه ی دیگه خیلی اوقات دووم نداشت و من بدون سکوت نمی تونستم روی چیزی تمرکز داشته باشم.

حس می کردم با این اوصاف و شلوغ بودن برنامم نمی شد مشغول نوشتن کتاب جدیدی بشم، باید پرونده ی کتاب نوشتن رو برای مدتی می بستم اما همین شلوغی های روزمره هم به دلم می نشست.

منظورم این بود، من الان به ارزوم رسیده بودم نه؟ من عاشق کارمم، صبح ها ساعت پنج صبح با عشق و علاقه بلند می شدم و بعد از یه صبحونه ی مختصر خودمو با کتابامم مشغول می کردم قبلِ اینکه راهی دانشگاه بشم. و شب ها هم با برنامه ریزیِ روز بعد و مطالعه های فرعی به خواب می رفتم. برای من یه زندگی ایده ال بود که چندین سال قبل رویاشو تو ذهنم می پروروندم.

ولی الان مهم ترین مزیتش دور کردن من از درگیری های ذهنی بود که همچنان راحتم نمی ذاشتن.
شاید اگه هم خونم اینجا نبود و یاداوری های کوچیکو برای استراحت دادن بهم نمی کرد، من الان بیناییمو از دست داده بودم.

Don't You Love Me AnymoreWhere stories live. Discover now