هیچ ایده ای نداشتم ساعت چند بود و چند ساعت خوابیده بودم، هرچقدر که بود حس می کردم کفایت نمی کرد و نیاز داشتم دوباره به خواب عمیقم برگردم.. سرمو بیشتر داخل بالشت فرو بردم و دستمو دورش حلقه زدم، داشتم از گرمای پتوی روم و نرمی جام لذت می بردم تا که صدای باز شدن در اتاق توجهمو جلب کرد.
لبامو کلافه بهم فشردم و اهمیتی به صدای قدم هایی که به سمت دیگه ی اتاق نزدیک می شد ندادم.. نادیده گرفتنش راحت بود، ولی نه زمانی که به یکباره پرده های اتاقو کنار زد و پرتوهای افتاب با شدت رو صورتم شروع به تابیدن کرد.
صدای زمختشو شنیدم: ساعت هفت و نیمه، نیم ساعت دیگه باید مدرسه باشیم.در مقابل افتاب پلکامو فشردم و رو برگردوندم. چی میشد اگه امروز هم تعطیل بود و من می تونستم تا ظهر بخوابم.
با بی میلی لای پلکامو باز کردم و غلتی خوردم که دیدم کنار تخت ایستاده و منتظر بود تا مطمئن بشه بیدار شدم.با دیدنش اتفاقات دیروز رو به یاد اوردم و نگاهمو ازش گرفتم. بلند شدم تا راه دستشویی رو در پیش بگیرم. اونم حرف دیگه ای نزد، وقتی دید دارم میرم که دست و صورتمو بشورم سمت در اتاق رفت، در لحظه ی اخر و قبل اینکه از دیدم محو بشه متوجه شدم که اماده شده و یه پیرهن سفید و کت کرم رنگشو به تن کرده بود.
- صبحونتو اماده کردم، لباساتو بپوش بعد بیا بخور که دیرمون نشه.وارد دستشویی شدم و مشغول شستن دست و صورتم شدم. بازهم اخم کمرنگی روی پیشونیم نشسته بود. نه از اینکه اتفاقات دیروز برام یاداوری شده بود، بلکه بخاطر اینکه کس خیلی به خودش رسیده و بهترین لباسشو پوشیده بود.
اینکه کس خوشتیپ می شد مشکلی نداشت ولی اینکه دبیر ها و مربی های زنی که چشمشون دنبال کس می افتاد، خیلی مشکل داشت. مخصوصا درحالی که می دونستن کس متاهله.اهی از سر کلافگی کشیدم و صورت و دستامو با حوله خشک کردم و سعی کردم صبحمو با منفی نگری خراب نکنم.
از دستشویی و اتاق خارج شدم و سمت اتاق مشترکمون رفتم تا لباسامو بپوشم. کس داخل اتاق مون نبود و صدای حرکاتش از هال به گوش می رسید، پس با خیالی اسوده از داخل کمد یه شلوار مشکی و پیرهن جینی بیرون کشیدم و شروع به تعویض لباسام کردم.. هنوز تاحدودی خواب الود بودم ولی می دونستم بعد خوردن صبحونه همون مقدار کم هم برطرف میشه، همیشه صبحونه محرکی بود که پلکامو ازهم باز می کرد، حتی ورزش صبحگاهی هم به اندازه خوردن تاثیر نداشت.. می شد گفت ادم شکم پرستی هستم و همه بخصوص کس از این حقیقت مطلع بودن، برای همین اکثرا اون زودتر از من بلند شده و صبحونه رو اماده می کرد.بالاخره پس از اماده شدن و برداشتن کوله م از اتاق بیرون زدم و به داخل هال قدم برداشتم.. نگاه گذرایی به کس انداختم که درحال جابجا کردن یه سری برگه و گذاشتن شون توی پوشه بود. به محض اینکه چشمش بهم افتاد به بشقابی که روی میز بود و ساندویچی رو توش گذاشته بود، اشاره کرد.
جلو رفتم و ساندویچ رو برداشتم و با چک کردن ساعت، با یه گاز نصف ساندویچ رو خوردم. همزمان با تموم کردن ساندویچ، کس هم آماده شد.
YOU ARE READING
Don't You Love Me Anymore
Fanfiction" همه یه روز ترکت می کنن. یا با خیانت، یا با مرگ و هر چیز دیگه ای.. دست خودشون نیست، احتمالا یکی از قوانین مزخرف دنیا و کارما باید باشه. تو جفت روحی من بودی و هستی، بعد از تموم تراژدی هامون هنوز به این باور دارم. اما مشکل اینه، مردم فکر می کنن جفت ه...