(د.ا.د دین)ناله ای از سر کلافگی سر دادم و داخل جام غلتی زدم، نمی شد سروصدارو یکم پایین تر می برد تا من بتونم بیشتر بخوابم؟! نبودن گرمای تنش به قدر کافی اذیتم می کرد چه برسه به اینکه صداهای بلند صحبت کردن اجازه نده خوابمو کامل کنم.
دستمو داخل موهام فرو بردم و چشمامو به سقف بالای سرم دوختم و به صداهایی که تو خونه می پیچید گوش سپردم، اول نا واضح بودن اما با کمی تمرکز تونستم کلماتو تشخیص بدم.
در وهله اول گمان کردم صدا باید از تلویزیون باشه، چون کی می خواست این وقت صبح مهمون ناخوانده ما باشه. اما کس عقلشو از دست نداده بود که بخواد با تلویزیون و ادمای پشت صفحه صحبت کنه.
به قدری حضورش پررنگ بود که نمی شد به صدای رادیو و یا حتی بلندگوی گوشی هم نسبت داد.. تنِ زیرِ صدا بیش از حد برام اشنا بود.
پس با کنجکاوی به خودم فشار اوردم و از تخت جدا شدم و همونطور که بالاتنه م برهنه بود راهمو به بیرون از اتاق باز کردم.
از اتاق که خارج شدم، بلافاصله نگاهم به زنی افتاد که پشت به من ایستاده و درحال صحبت با کس بود. نمی تونستم صورتشو ببینم ولی از رنگ و حالت موهاش و صداش فهمیدم که انایله، همون کارگزار و دوست خوب کس.
به حرفاشون که دقت کردم فهمیدم کس داشت درمورد حمله عصبی دیشب من صحبت می کرد و توضیح می داد.
نتونستم چیز زیادی از صحبتاشون بفهمم و بدونم چرا کس داشت اون اتفاقو برای انایل تعریف می کرد، چون بلافاصله نگاه کس به من افتاد و از ادامه صحبت دست کشید. با قطع شدن حرفش و نشستن لبخند رو لباش، انایل هم به سمتم برگشت.
اون زن قدِ کشیده و موزونی داشت، مثل همیشه لبخند پرغروری مزین چهره ی جدیش بود و موهای پرپشت قرمزش صورتشو به خوبی قاب گرفته بود. چشم هاش با ارایش افسونگر شده بود و پوست صاف و لطیفش نشون گر این بود که چقدر وقت برای رسیدگی به خودش می ذاره.
- چی شد زود بیدار شدی؟
صدای کس نگاهمو به خودش معطوف کرد، سعی کردم انایلو نادیده بگیرم که لباس های شیک و گرون قیمتش برای جلب توجه فریاد می زدن.
سری تکون دادم و سمت اشپزخونه رفتم تا قهوه درست کنم.
- سر و صدا بیدارم کرد، به هرحال مهم نیست. می تونم بدون عجله برای مدرسه آماده بشم.پشتم بهشون بود و سکوت کوتاه مدت شون بهم فهموند قراره باهام مخالفت بشه.
دستگاه قهوه سازو به راه انداختم و بالاخره صدای انایلو شنیدم که منو مخاطب قرار داد: تو قرار نیست امروز بری مدرسه دین، برای همین من اینجام. اگه کنجکاو شده باشی و از خودت پرسیده باشی که اینجا چیکار می کنم.. اما ظاهرا تو نادیده گرفتن استاد شدی، بهت تبریک میگم.
YOU ARE READING
Don't You Love Me Anymore
Fanfiction" همه یه روز ترکت می کنن. یا با خیانت، یا با مرگ و هر چیز دیگه ای.. دست خودشون نیست، احتمالا یکی از قوانین مزخرف دنیا و کارما باید باشه. تو جفت روحی من بودی و هستی، بعد از تموم تراژدی هامون هنوز به این باور دارم. اما مشکل اینه، مردم فکر می کنن جفت ه...