با حس سوزشی تو دست چپم و سردردی خفیف تکونی خوردم و به اهستگی پلکهامو از هم باز کردم.دنیای اطراف تا چند ثانیه برام تار بود، اما چیزی نگذشت که همه چیز واضح تر شد و من پس از انالیز اتاق کوچیک، به یه جفت تیله ی زمردین برخورد کردم. چشمهاش با ملایمت به من زل زده و انگار منتظر به هوش اومدنم بودن، نوید ارامش و شرایطی بی دردسر رو می دادن.. باورشون کردم و ناخوداگاه نفس اسوده ای کشیدم انگار تاییدش خاطرجمعم می کرد.
از روی چشمها و کک و مک صورتش عبور کردم و سرمو رو بالشت حرکت دادم تا بتونم منشا درد رو پیدا کنم. نگاهم پایین تر سر خورد و روی دستم نشست و به تازگی همه چیزو به یاد اوردم.. زخمی که با سربه هوایی و سبک سری ایجاد کرده بودم و خونی که زمین های اشپزخونه رو رنگ کرده و هنوز اثارش رو لباسهام خودنمایی می کرد. لکه های درشتِ خون به نحوی باعث حالت تهوعم شد بخصوص دونستن اینکه اون حجم از خونِ از دست رفته متعلق به خودم بود، برای همین چشمهامو از لباسام و پانسمان دستم برداشتم و ترجیح دادم رو سوژه ی مقابلم تمرکز کنم. دین هم کمک کرد فراموش کنم، درواقع همون لبخندی که قبل از به حرف اومدن تحویلم داد برای فراموش کردنش کفایت می کرد.
- یه ساعته که بیهوش بودی. حالت چطوره؟
پاهامو بالا اوردم و جمع کردم و بعد با فشار دستام خودمو بالا کشیدم، دین با فهمیدن قصدم کمی عقب کشید تا راحت تر بتونم برای خودم جا باز کنم، روراست جواب دادم: خوبم ولی یکم سردرد و حالت تهوع گرفتم.
وقتی به تاج تخت تکیه دادم یه پامو روی پای دیگم انداختم و دستمو بی حرکت کنارم رها کردم، به قدری ضعف کرده بودم که با تکون دادن و یا حتی توجه بهش خونریزی کمی پیش به ذهنم هجوم می اورد و توانم رو به تحلیل می رفت. صدای دین تو گوشم پیچید: طبیعیه، با چندتا امپول خون از دست رفتت جبران شده ولی باید یه چیزی بخوری تا جونت برگرده.. می خوای اول لباستو عوض کنی؟
متوجه دلیل معذب بودنم شد و من مدیون از پیشنهادش سرمو تکون دادم.. از گوشه ی تخت لباسی که اماده تا شده بود رو برداشت و بازش کرد و سمتم گرفت، یکی از پیرهن های چهارخونه ی خودش بود. خواستم اطلاع بدم داخل چمدونم چند دست لباس داشتم اما پوشیدن لباسش یه نوع رفع دلتنگی محسوب می شد بنابراین از خدا خواسته قبول کردم و دست بردم تا پلیورو از تنم بیرون بکشم.
- به کمک نیاز داری؟
درخواستشو رد کردم و از لمس شدن پوستم توسط انگشتهاش اجتناب کردم، نمی خواستم مثل دیشب جرقه ای بینمون خورده و همه چیز از کنترل خارج بشه، بخصوص زمانی که ریچارد بابت اون بوسه بهم تشر زده بود.. بدون عجله ای پلیورو از سرم رد کردم و از دستهام بیرون کشیدم، بالاتنه ی برهنم دربرابر سرما زمخت شده بود و نگاه دین هم از خودش حرارت ساطع می کرد..
YOU ARE READING
Don't You Love Me Anymore
Fanfiction" همه یه روز ترکت می کنن. یا با خیانت، یا با مرگ و هر چیز دیگه ای.. دست خودشون نیست، احتمالا یکی از قوانین مزخرف دنیا و کارما باید باشه. تو جفت روحی من بودی و هستی، بعد از تموم تراژدی هامون هنوز به این باور دارم. اما مشکل اینه، مردم فکر می کنن جفت ه...