30.

244 32 59
                                    


صدای مردونه ای از پشت در بلند شد و من بدون اینکه بتونم چشمهامو کنترل کنم به ورودی خونه خیره شدم و گوشهامو تیز کردم.

- باید باهات صحبت کنم. می تونم بیام داخل؟

دین لحظه ای سکوت کرد و نگاهش بین من و ریچارد چرخید. فهمیدم با حضور من معذب بود پس دفتر داخل دستمو بستم و از جا بلند شدم. یاد حرفهای دین راجب ریچارد افتاده بودم و اضطراب سرتاپامو تو چنگ گرفته بود.

- می تونی حرفتو همینجا هم بزنی.

به پاهام حرکت دادم و حینی که سمت راهرو قدم برمی داشتم صدامو بالا بردم تا ریچارد هم بشنوه: مشکلی نیست، من میرم اتاق.

به در خونه نزدیک شدم و تونستم ببینمش. هیچ به ریچاردی که شناخته و به پارتیش رفته بودم شباهت نداشت. ریش هاش رشد کرده بودن طوریکه لبهاش به سختی قابل دیدن بود، یه جین و تیشرت ساده به تن داشت که فریاد می زد وقت زیادی برای انتخاب لباس نذاشته، عجیب بود چون اون همیشه درهمه حالت شیک پوش می گشت.
چشمهای اون هم روی من ثابت شد و بهت زده صدام کرد: کستیل؟

با لحن و نگاه خشکم جوابشو دادم، انگار که حضورش برام اهمیتی نداشت: ریچارد.

- نمی دونستم اینجایی. من مزاحم چیزی شدم؟ شما دوتا...

دین اخم کرد و میون حرفش پرید:
- فقط حرفتو بزن ریچارد.

ریچارد لبهاشو بست و نگاه طولانی و دلخوری تحویل دین داد.. تو برق محزون چشمهاش چیزی رو دیدم که حسی رو درونم تحریک کرد، فکر کنم حسادت بود.

وقتی که دین مخالفتی با حرف من نکرد و توجهشو به ریچارد سپرد، از دو مرد جوون تر چشم برداشتم و بدون کلمه ی دیگه ای راهمو سمت اتاقم کشیدم. علاوه بر چهره ی غم زده ی ریچارد مساله ی دیگه ای که ذهنمو درگیر کرد خشم دین بود.. دین همیشه با بهترین دوستش "بگو و بخند" داشت، درواقع هیچوقت اون جو خفقان اور بین اونهارو ندیده بودم. برای همین فکر می کردم دین با دیدن دوستش شروع به خوش و بش کنه، اما بعد به یاد اوردم که دین حقیقتی رو راجب ریچارد از من مخفی کرده بود. حقیقتی که بهش بدبین بودم و تو ذهنم سناریو های ناخوشایندی راجبش چیده بودم.

پس از ورود به اتاق، با اینکه کنجکاو بودم مکالمشونو بشنوم درو پشت سرم بستم. روی تخت کز کردم و سررسیدو دوباره جلوم باز کردم و سعی کردم تمرکز کنم. تو ذهنم دنبال کلمات و ایده ها بودم ولی از توانم خارج بود، اون دو نفر تو چند متری من ایستاده بودن و احتمالا داشتن راجب راز بزرگی صحبت می کردن و من نمی تونستم به کنجکاویم غلبه کنم. صدایی تو ذهنم وسوسم می کرد تا به در نزدیک بشم و پنهونی گوش بایستم بلکه چیزی دستگیرم بشه، چون تا علامت سوالِ بزرگِ تو سرمو رفع نمی کردم خیالم راحت نمی شد. باید از رابطه ی بین اونها سر در می اوردم تا اروم می شدم.

Don't You Love Me AnymoreWhere stories live. Discover now