بالاخره بعد از کلی شوق و تدارک، کریسمس فرا رسیده بود و همراه خودش زمستون رو اورده بود. من و کس به اندازه دو پسربچه برای رسیدن کریسمس مشتاق بودیم.
اولین کریسمسی نبود که کنار هم داشتیم بنابرین توی خونه بیشتر وسایل مورد نیاز برای کریسمس رو داشتیم ولی بازهم با پیشنهاد کس یک روز قبل از کریسمس به خرید رفتیم و خونه رو به بهترین نحو ولی جمع و جور تزئین کردیم.روز کریسمس بعد از اینکه جشن کوچیکی کنار همدیگه گرفتیم، آماده شدیم و به خونه مری رفتیم و اونو ملاقات کردیم. بعدش هم به سراغ پدر و مادر کس رفتیم. از اونجایی که کس پدر و مادرشو برای مدت زیادی ندیده بود، بیشتر اونجا موندیم و رفع دلتنگی کردیم و اینطوری روز اول کریسمس گذشت.
و روز دوم رسید..
وارد هال شدم و چشمهام به کس افتاد که یه هودی مشکی رنگ ساده پوشیده و روی کاناپه مقابل تلویزیون نشسته و پاهاشو روی میز جلوش دراز کرده بود. داشت سریالی رو دنبال می کرد که یک هفته ای می شد درگیرش بود..
اولین چیزی که به چشم می خورد درخت کریسمسِ نزدیک اپن اشپزخونه بود بخصوص با تزیینات و ریسه ی رنگین روش که همراه کس باحوصله چیده بودیم، چراغ های نورانی روی برگ های درخت روشن بودن و به خونه جون تازه ای می بخشیدن، همیشه کریسمس برام طعم تازه و خوشایندی داشت...
سمت چپ کس شومینه ای قرار داشت که با درجه حرارت کمی روشن بود تا کمی خونه رو گرم کنه ولی من با وجود تیشرتی که تنم داشتم احساس سرما می کردم، از انتخاب لباسم پشیمون بودم ولی نمی تونستم با لباس کلفت تری عوضش کنم، هیچوقت عادت نداشتم داخل خونه از یه تیشرت و شلوار اسلش بیشتر بپوشم.بیشتر به داخل هال پیشروی کردم که کس با شنیدن صدای قدم هام سرشو چرخوند و نگاهشو به من انداخت. انگار سرمای بدنم به وضوح معلوم بود چون اخم کم رنگی رو پیشونیش نشست و یه دستشو به سمت من بالا گرفت.
- داری می لرزی، بیا اینجا ببینم.به دستش نگاه کردم و بدون مکث سمتش رفتم و کنارش نشستم و خودمو توی بغلش جا کردم. یکی از دستامو زیر هودیش بردم و دور بدن داغش حلقه کردم و کامل بهش چسبیدم.
سرمو روی شونش گذاشتم و بدون حرف سعی کردم از گرمای آغوشش لذت ببرم. اون هم یه دستشو محکم دور کتفم انداخت و با دست دیگش از رون پام گرفت تا پاهامو روی پاهای خودش قرار بده. سرشو به سرم تکیه داد و غرق تماشای سریالش شد، منم از اونجایی که از سریالِ ژانر زندگی نامه ای که می دید سر درنمی اوردم ترجیح دادم پلک هامو روی هم بندازم و از گرمای اغوشش لذت ببرم.حدود نیم ساعت همون حالت موندیم و پشت پلک های من داشت گرم می شد تا که لبهای کس رو روی شقیقم احساس کردم، صداش رو که شنیدم متوجه شدم صدای تلویزیون رو کم کرده بود.
- خوابت میاد بریم روی تخت؟با اینکه خیلی خوابم میومد ولی چون تازه سر شب بود دلم نمیخواست بخوابم. بنابرین به سختی پلکای سنگینمو از همدیگه جدا و سرمو روی شونش جا به جا کردم.
با لحن کشدار و خوابالودی جواب دادم:
- نه.. نمیخوام بخوابم.
YOU ARE READING
Don't You Love Me Anymore
Fanfiction" همه یه روز ترکت می کنن. یا با خیانت، یا با مرگ و هر چیز دیگه ای.. دست خودشون نیست، احتمالا یکی از قوانین مزخرف دنیا و کارما باید باشه. تو جفت روحی من بودی و هستی، بعد از تموم تراژدی هامون هنوز به این باور دارم. اما مشکل اینه، مردم فکر می کنن جفت ه...