دستگاههای رنگی شهربازی که تو روشنایی روز اغلب آروم گرفتن، حالا نور و گرمای روز از تن میلههای دستگاهها پریده و وقت بازی و شادی بین وسایل رنگارنگِ محوطه رسیده بود.وسایلی که مثل مار روی ریلهای آهنی می خزیدن یا حول یه دایره ی عظیم تاب میخوردن با شادی کودک و بزرگسال و تلق تلق دستگاههای بازی سمفونی شاد و پرهیجان ساخته بود...
صدای هیاهو و خندهای که از دورتادور محوطه بازی شنیده میشد، نشون میداد مراجعه کننده ها محل خوبی رو برای تخلیه انرژی و سرگرمیهای چند ساعته پیدا کرده بودن.
باد خنکی صفیر می کشید و از گرمی هوا می کاست، بنابراین یه پیرهن چهار خونه ی نخی مناسب اون هوا بود.. یه دستم ازادانه کنارم تاب می خورد و دست دیگم انگشتهای کوچیک پسربچه ای رو تو خودش گم کرده بود.
عادت داشت زمانی که کنارم راه می رفت به دستم چنگ بندازه و تو دستش بگیره، مثل کشتی ای که لنگر مینداخت تا از ساحل دور نشه.
صبورانه مابین شلوغی جمعیت قدم برمی داشتیم و نگاهامون بین وسایل رنگی و دکه های خوراکی و نورهای نئون عبور می کرد و جریان طراوات بخش هوا رو وارد ریه هامون می کردیم. با وجود صفای اونجا اولین مساله این بود که هیاهوی محوطه سر درد بدی رو به جونم مینداخت، مدت زیادی می شد که مجبور نبودم به جاهایی با اجتماع زیاد و یا پارتی و از این قبیل مکان ها برم. اما وقتی که نگاهم به برقِ چشمهای جک می افتاد به این نتیجه می رسیدم همه ی اینها ارزشش رو داشت. هرچیزی که خوشحالی اون پسرو فراهم کنه برام ارزش داشت.
جک دستشو بالا اورد و به یکی از وسیله ها اشاره کرد: کی می تونم اونو سوار بشم؟
انگشت اشارشو دنبال کردم و رسیدم به مسیری ریلی با پیچ های تند و مسیرهای وارونه ای که تو هوا معلق بود و کابین های اتومبیل مانند روی اونها با شتاب حرکت می کردن. قطعا آستانه ی تحمل و هیجان یه پسرِ هفت ساله با ترن هوایی هماهنگ نبود.
دستشو کوتاه فشردم: وقتی مرد شدی.- ولی فکر می کردم الانم مرد شدم.. وقتی بهت کمک کردم ماشینو تعمیر کنی بهم گفتی.
صدای خنده ی پر رضایت زنی از سمت راستم بلند شد. متعجب نیمرخشو نظاره کردم و همینطور موهای قرمزشو که به پشت شونه ش هدایت می کرد. موهایی که حالا مدتی بود از لخت به مجعد تغییرش داده بود.
منو مخاطب قرار داد: هنوزم رو حرفم هستم، پسرت از خودت باهوش تره، و مثل تو حوصله سر بر نیست.چشمامو نازک کردم و با شکوِه حرفهای یکم پیش انایلو به خودش برگردوندم.
- ولی من "پدر نمونه" بودم؟ هرچی باشم به قدرت شنوایی خودم باور دارم.- تو فقط داری پیر میشی کستیل.. شنیدن صداهای خیالی از عوارض پیر شدنه.
- من سی و هفت سالمه!
YOU ARE READING
Don't You Love Me Anymore
Fanfiction" همه یه روز ترکت می کنن. یا با خیانت، یا با مرگ و هر چیز دیگه ای.. دست خودشون نیست، احتمالا یکی از قوانین مزخرف دنیا و کارما باید باشه. تو جفت روحی من بودی و هستی، بعد از تموم تراژدی هامون هنوز به این باور دارم. اما مشکل اینه، مردم فکر می کنن جفت ه...