(د.ا.د جک نووک)بیست سال بعد.
قبل از اینکه زنگ درو فشار بدم نگاهی به بسته ی شیرینی داخل دستم انداختم، همون هایی که ترد بودن و مورد علاقه ی بابا بودن.. اکثر اوقات هروقت که از دانشگاه برمی گشتم و مجبور بودم هر اخر هفته راهِ یک ساعته تا خونه رو طی کنم، برای بابا از استنفورد شیرینی های موردعلاقشو می خریدم و به دیدارشون می رفتم تا رفع دلتنگی کنم. زمان زیادی بود که از خانواده جدا شده بودم و برای تحصیل تو استنفورد ازشون فاصله گرفته بودم، اون اوایل شرایطم سخت بود بخصوص که خیلی به پدرم وابسته بودم. همچنان هم بودم، روزی نبود که بدون تماس تلفنیِ حداقل "بیست دقیقه ای" ازش بگذرم.
دیروز با صدای پراشتیاقش درباره تموم کردن کتابش گفته بود، مدتی بود اصرار داشت سریعتر تمومش کنه برای همین روز و شب مشغول نوشتن شده بود، استراحت نمی کرد انگار که وقت کمی برای به پایان رسوندنش مونده بود.
امروز هم صبح زود راه افتاده بودم تا بدون خبری سر برسم و غافلگیرشون کنم. از هیجان تپش قلب گرفته بودم و مشتاق بودم بابارو ببینم. مامان برای تدریس تو کلاس های خصوصی تا ظهر برنمی گشت و بابا هم بعد از بازنشسته شدن تو خونه موندگار شده بود و زمانش رو با نویسندگی سپری می کرد. بعد از تمام این سال ها همچنان به نوشتن وفادار بود.
زنگ رو فشار دادم و چند دقیقه منتظر ایستادم، نگاه کوتاهی به ساعت مچیم انداختم که هشت صبح رو نشون می داد. احتمال زیاد همچنان خواب بود، چند سال اخیر مثل سابق سحرخیز نبود و بیشتر از همیشه می خوابید، حتی کمردردش باعث شده بود فعالیت روزانه ش کمتر بشه. اما کلی و من همیشه مراقبش بودیم و همیشه حواسمون بود کمک حالش باشیم. من عصای دست پدرم بودم، امکان نداشت برای روزی ازش غافل بشم.
درو با کلیدی که همیشه همراهم بود باز کردم و وارد شدم، نیم نگاهی به پرده های کنار رفته انداختم و پرتوهایی که روی زمین و دیوارها لک انداخته بود. جعبه شیرینی رو روی اپن گذاشتم و کولمو هم روی کاناپه رها کردم، نگاهم از اینه ی قدیِ کنار ورودی عبور کرد.. از موهای لخت بور و چشمهای ابی و چهره ای که شباهتش با پدرم انکار ناپذیر بود.. دستی به کاپشن کرم رنگم کشیدم و بخاطر سردی هوا ترجیح دادم روی تنم نگهش دارم. حینی که راهمو سمت اتاق پدرم باز می کردم لبخندی مهمون لبهام کردم و صدام داخل خونه طنین انداز شد: کافیه پیرمرد، پسرت اومده دیدنت، نمی خوای از خواب بیدار بشی؟
عادت کرده بود به اینکه پیرمرد صداش می کردم، اوایل خیلی مقابله می کرد و مصمم بود تو چشمهای من همون مرد جوون و رسمی و پرابهت دیده بشه. نمی دونست که هرچقدر هم سنش بالا می رفت برای من همون مرد جوونی بود که بخاطر پسرش زندگی قبلیشو پشت سر گذاشت. همونی که از زندگی اروم و بی دردسرش فاصله گرفته بود تا به وظایف پدریش عمل کنه، مدیونش بودم که منو انتخاب کرده و کنارم مونده بود و اجازه نداده بود بدون سایه ی پدر بزرگ بشم. کل زندگیم رو مدیون اون مرد بودم، حتی حاضر بودم براش زندگیمو فدا کنم اگه این چیزی بود که ازم می خواست.
YOU ARE READING
Don't You Love Me Anymore
Fanfiction" همه یه روز ترکت می کنن. یا با خیانت، یا با مرگ و هر چیز دیگه ای.. دست خودشون نیست، احتمالا یکی از قوانین مزخرف دنیا و کارما باید باشه. تو جفت روحی من بودی و هستی، بعد از تموم تراژدی هامون هنوز به این باور دارم. اما مشکل اینه، مردم فکر می کنن جفت ه...