فردا ساعت هشت صبح، بعد از درست کردن صبحونه از خونه بیرون زدم.کار بخصوصی برای انجام نداشتم و حتی مقصدی نداشتم که دنبالش باشم، تنها تو خیابون های عاری از تجمع می چرخیدم و به رادیو گوش می دادم که اهنگ های ملایمی پخش می کرد. صدای اهنگ پشتِ زمینه ی افکارم محو بود و به سختی شنیده می شد...
دیشب با لبخندی به خواب رفته بودم که از حرفها و معاشقه مون داخل بالکن نشات گرفته بود. حرفهایی بین من و دین رد و بدل شده بود که اشتباه بود و از اون اشتباه تر بوسه ای بود که شباهت زیادی با بوسه ی خداحافظی داشت.. دو مردی که پارتنرهای جدا و مسیری جدا داشتن و زندگیشون عادی بود، اما همچنان معشوق هم بودن. همون هایی که هیجان بیشتری برای دیدن همدیگه داشتن و فکرشون برای روزها از هم عبور می کرد.. همون هایی که عشق رو تا بالاترین مرحله باهم تجربه کرده بودن.
من بیرون زده بودم چون نمی خواستم زمانی که ریچارد فرا می رسید تا همراه دین برای خرید حلقه برن باهاش چشم در چشم بشم. به نحوی می ترسیدم باهاش رو در رو بشم چون با دیدنش اتفاقات دیشب یاداوری می شد و عذاب وجدان هم گریبان گیرم...
باید از اون بوسه احساس ندامت می کردم اما اگه با خودم روراست می بودم اینطور نبود، اون بوسه مثل یه تجدید قوا می موند، یه دمیدن زندگیِ دوباره تا بتونیم جدا از هم دووم بیاریم. یا شاید مرهم زخم هایی که چند سال پیش بهم زده بودیم. اما دین متعلق به ریچارد بود و ریچارد با فهم این قضیه منو به چشم یه غارتگر می دید و دین رو مجبور می کرد خونه ی سم رو ترک کنه، یا شاید منو مجبور می کرد به کمبریج برگردم. که در هرصورت باب میلم نبود چون نه دوست داشتم ریچارد منو دشمن خودش بدونه و نه تو این مدت کوتاه بین من و دین فاصله بندازه. نه درحالیکه من و دین داشتیم اخرین لحظات دو نفریمون رو می گذروندیم.
پس به قدری تو خیابونها چرخیدم و قدم تو فروشگاه ها زدم تا که درنهایت ظهر فرا رسید.. از سوپرمارکت کنار خونه ی سم وسایل مورد نیازو تهیه کردم و تصمیم گرفتم برای ناهار یه غذای ساده درست کنم. وقتی که وارد خونه شدم متوجه شدم عجیب خالی بود، مثل اینکه دو زوج مون هنوز برنگشته بودن. با خیالی اسوده تر لباسهامو با یه شلوار راحتی و پلیور عوض کردم و مشغول چیدن وسایل و اماده کردن مواد مورد نیاز شدم..
حینی که داشتم مراحل اولیه درست کردن ناهارو طی می کردم صدای چرخیدن کلید توی قفل در به گوشم رسید و من مجبور شدم دست بکشم و نگاهمو به درگاه بندازم.
اولین کسی که وارد شد ایلین بود، با شلوار جین و کت زرد و موهایی که اطرافش تاب می خورد. نگاهش رو پشت سرش و احتمال زیاد سم ثابت بود چون لبخند عمیقی مهمون لبهاش شده بود. بیشتر قدم به داخل گذاشت و من با لبخندی از اشپزخونه بیرون زدم تا به استقبالش برم، دو سال تمام اون دخترو ندیده بودم و حقیقتا دلم براش لک زده بود. به محض اینکه چشمهاش روی من نشست اسممو با شوق صدا کرد و منو تو اغوشش کشید.
YOU ARE READING
Don't You Love Me Anymore
Fanfiction" همه یه روز ترکت می کنن. یا با خیانت، یا با مرگ و هر چیز دیگه ای.. دست خودشون نیست، احتمالا یکی از قوانین مزخرف دنیا و کارما باید باشه. تو جفت روحی من بودی و هستی، بعد از تموم تراژدی هامون هنوز به این باور دارم. اما مشکل اینه، مردم فکر می کنن جفت ه...