خودتونو اماده کنین که این پارت قراره طولانی و احساسی باشهه
ممکنه حتی قلبتون درد بگیره...ایتس اوکی، بعدش برا ریکاور شدن می تونین هر حرفی تو دلتونه بریزین بیرون..
ولی قبل خوندن این پارت باید بگم
ظاهر چیزی رو قضاوت نکنین چون چیزای زیادی هست که پنهون مونده :"__________
با احساس سرمای پشتم پلکامو از هم جدا کردم.به سختی تونسته بودم بخوابم و مطمئن نبودم حتی یک ساعت هم از موقعی که به خواب رفتم گذشته باشه.
به آرومی توی جام جا به جا شدم و دستمو به سمت کس بردم تا با سر انگشتام بازوشو لمس کنم و بفهمم دلیل این سرما چیه.
با برخورد دستم به ملافه خواب کامل تر از سرم پرید. سرمو چرخوندم و به کنارم و جای خالی کس نگاه کردم.اخم کمرنگی از روی تعجب کردم و همونطور که به دستم تکیه می دادم و نیم خیز می شدم، نگاهمو توی اتاق چرخوندم.
به در نیمه باز اتاق و روشنایی کم سویی که به داخل می تابید نگاه کردم. ظاهرا بیدار شده بود و از اتاق بیرون رفته بود.آهی کشیدم و سرمو تکون دادم. جای تعجب نداشت. مثل بقیه شب ها بازهم بیدار شده بود و شاید هم اصلا نخوابیده بود.
شاید بهتر بود همین امشب قفل سکوتمونو می شکستم و یکم باهاش صحبت می کردم و می فهمیدم دلیل بی تابیش چیه.
با این فکر پاهامو روی زمین گذاشتم و از روی تخت بلند شدم.
گام های سبکمو به بیرون از اتاق کشیدم و به محض ورود به پذیرایی نور کمِ یکی از دیواری ها نگاهمو به اون سمت معطوف کرد.هرچی نزدیکتر می شدم صدای زمزمه های کس بیشتر واضح می شد، کس دیگه ای داخل خونه نبود اما زیر همون نور کم تونستم گوشی تو دستشو تشخیص بدم.
بدون اینکه توجهشو به حضورم جلب کنم کنار یکی از دیوارا ایستاده و بهش تکیه زدم و گوشامو تیز کردم تا بفهمم این موقع شب چه تماس تلفنی ضروری داشته که مجبور شده از خوابش بزنه.
نیمرخ نگران و عبوسشو زیرنظر گرفتم.
- دو روز دیگه برمی گردم خونه... نه هنوز نمی دونه و ترجیح میدم ندونه. می دونم اگه بفهمه باهاش کنار نمیاد، به اندازه کافی اوضاع روحیش این چند هفته خراب شده.هرکی که پشت خط بود، ظاهرا توی خونه منتظر کس بود. اما تا جایی که من می دونستم کس این مدت توی هتل مونده و هنوز دنبال خونه بود. حرفی هم از هم اتاقی داشتن نزده بود.
چیزی که بیشتر از این توجهمو جلب کرد اصرار کردن کس برای بی خبر گذاشتن شخص سوم بود.
آب دهنمو فرو دادم و سعی کردم به اینکه اون شخص ممکنه من باشم فکر نکنم.با دوباره به حرف اومدن کس، خودمو کنار تر کشیدم تا بهتر بتونم صداشو که الان آرومتر شده بود بشنوم.
YOU ARE READING
Don't You Love Me Anymore
Fanfiction" همه یه روز ترکت می کنن. یا با خیانت، یا با مرگ و هر چیز دیگه ای.. دست خودشون نیست، احتمالا یکی از قوانین مزخرف دنیا و کارما باید باشه. تو جفت روحی من بودی و هستی، بعد از تموم تراژدی هامون هنوز به این باور دارم. اما مشکل اینه، مردم فکر می کنن جفت ه...