دستهام روی فرمون جا خوش کرده و چشمهام محصور جاده ی مقابلم بود.
آفتاب درحال غروب بود بنابراین چراغ های ماشینو روشن کردم تا تو تاریکی شب راهنمام باشن. هرازگاه ماشین های معدودی از کنارم عبور می کردن و من با حداکثر سرعتِ مجاز راهی رو طی می کردم که به نظر بی انتها می اومد. ای کاش هیچوقت به انتهای این جاده نمی رسیدم، اما وقتی که تابلوی سبز رنگ با سرعت نور از کنارم گذشت و کلمات "کمبریج : بیست کیلومتر" رو نشون داد متوجه شدم برای ارزو کردن و پشیمون شدن دیگه دیر شده بود.نیم نگاهی به صندلی چرم کنارم انداختم و از برداشتن پاکت کرم رنگ مطمئن شدم، در طول اون شش ساعت که بکوب درحال روندن بودم مدام چک می کردم که همراه خودم اوردمش یا نه. وسواس پیدا کرده بودم چون تنها دلیلی که داشتم پا به کمبریج می ذاشتم همون پاکت بود. و حالا فاصله ای با پایان بخش بزرگی از زندگیم نداشتم، پایانش درداور بود درست مثل چهار ماه پیش. درواقع هیچ تغییری تو احساسات خودم ندیده بودم انگار حتی زمان هم با من میونه ی خوبی نداشت. به یه قدرتی فراتر از زمان نیاز داشتم تا بتونم این دردو پشت سر بذارم.
هشت اهنگ راک دیگه از ضبط پخش شد و بعد وارد شهر کمبریج شدم.
خودمو به مرکز شهر رسوندم و بی تفاوت چشمهامو از مردم و مغازه ها می گذروندم و همون اتفاقات عادی ای رو می دیدم که تو یه شهر بزرگ می افتاد، مثل ترافیک و جمع شدن مردم اطراف فروشگاه ها و کافه ها و صدای موسیقی که از کنسرت های خیابونی نشات می گرفت.
احساس گرسنگی می کردم بنابراین با پیدا کردن نزدیکترین کافه ماشینو کناری پارک کردم و با عجله پیاده شدم.
نگاه گذرام رو منو می چرخید و نمی دونستم برای ساعت هفت عصر چه غذایی می تونستم بخورم، اما در اخر تصمیم گرفتم یه پای سیب برای معده ی قحطی زده م بگیرم و بعد بصورت بسته بندی با خودم ببرم.
در بیبی رو باز کردم و وقتی پشت فرمون نشستم شیشه رو پایین کشیدم تا هوا به داخل راه پیدا کنه، اروم تکه ای از پای رو از بسته بیرون کشیدم و بااحتیاط بسته رو زیرش قرار دادم تا موقع گاز زدن داخل ماشین نریزه.
وقتی بعد از دو سال پشت فرمونش نشسته بودم موج هایی از احساسات بهم هجوم اورده بود، دلتنگش بودم و با نشستن روی صندلی ها و حس بوی چرم داخلش می دونستم که اون ماشین دقیقا جایی بود که بهش تعلق داشتم. بوی خونه رو می داد، خونه ای که یه زمان مری و جان وینچستر و پسرهاشون کنارهم ساخته بودن. اما حالا هرکدوم مسیرهای جدایی رو می رفتن، برادر کوچیکتر با نامزدش و مادری که تنها روزهاشو می گذروند و پدری که بهشت خونه ی ابدیش شده بود و برادر بزرگتری که تو شهری غریب اواره و دنبال پیدا کردن همسر سابقش بود.
با این حال روزهای زندگی مثل ورقی بود و تو چشم برهم زدنی می چرخید، عوض می شد بدون اینکه کسی خواستارش باشه.گازی به پای زدم و از له شدن تکه های سیب لای دندونام و پخش طعم شیرینش تو دهنم لذت بردم.
وقتی تکه ی بزرگ داخل دستم به اتمام رسید و ذهنم به کار افتاد، یاد برنامه ای افتادم که تو ذهنم کشیده بودم تا ادرس خونه ی کستیل رو پیدا کنم. بسته رو کنار گذاشتم و گوشیمو از روی داشبورد برداشتم و مخاطبین رو بالا و پایین کردم. درنهایت با دیدن اسم "انایل" دکمه اتصال تماسو فشار دادم و گوشی رو به گوشم چسبوندم.
منتظر شدم تا جواب بده و همون حین دعا کردم که با من راه بیاد.
YOU ARE READING
Don't You Love Me Anymore
Fanfiction" همه یه روز ترکت می کنن. یا با خیانت، یا با مرگ و هر چیز دیگه ای.. دست خودشون نیست، احتمالا یکی از قوانین مزخرف دنیا و کارما باید باشه. تو جفت روحی من بودی و هستی، بعد از تموم تراژدی هامون هنوز به این باور دارم. اما مشکل اینه، مردم فکر می کنن جفت ه...