صدای پوزخند مرد مثل ناقوس مرگ بود، طوری فکشو بهم فشار می داد که هرلحظه حس می کردم ممکنه استخون هاش بشکنه: تاسفت برام مهم نیست، پلیسا نتونستن تورو نگه دارن و کاری کنن عواقبشو پس بدی. ولی من اینجام، کاری میکنم ارزوی مرگ کنی.با جمله ی اخر مردمک چشمام از ترس گشاد شدن و در یک آن بدون اینکه کسی چیزی متوجه بشه چاقوی روی میز تو دست های مرد قرار گرفت و راهشو سمت قفسه سینه ی دین باز کرد.
قلبم انچنان تند شروع به تپش کرد انگار می خواست سینمو دریده و خودشو به بیرون پرتاب کنه، صدای جیغ های کرکننده و فریاد مردم اطراف تو گوشم طنین انداخت و من دست هاییو دیدم که به بازوی مرد چنگ انداخته و تلاش می کردن اسیرش کنن.
حریص بودنش هیچ شباهتی به یه انسان نداشت، مثل شیر درنده ای می موند که مصمم بود طعمشو شکار کنه.
دست ها و پاهام از دستورات ذهنم پیشی گرفتن و خودمو به جلو پرتاب کردم و همراه بقیه اون مردو به عقب هول دادم. چاقو از دستش پرت شده بود ولی انگشت هاش از یه اسلحه هم تهدیداور تر بود، صدای بی روحش تو فریاد مردم گم می شد، از شدت عصبانیت کلماتشو نصفه نصفه ادا می کرد: باید اون حرومزاده رو بکشم! لیاقت اون قاتل پوسیدن زیر خاکه بذارین بکش..
خشم من هم دست کمی از اون مرد نداشت، بدون اینکه کنترلی داشته باشم مشتمو بالا بردم و پیاپی رو صورتش فرود اوردم..
صدای برخورد مشت هام به استخون گونش تو گوشم پیچید و باعث شد حرفهاش نیمه تموم بمونه. رگه ی خونی که از بینیش جاری شد بقیه رو وادار کرد که منو هم از قافله جدا کنن اما تنها چیزی که تو سرم اکو می شد این جمله بود: "اون مرد نزدیک بود دینو جلوی چشمام بکشه!"
حینی که دو دست روی قفسه سینم منو به عقب هول می داد تو اون همهمه داد زدم: انگشتات بلغزن خودم میام سرتو از تنت جدا می کنم! به چه حقی رو بقیه چاقوکشی می کنی؟!
- هی رفیق اروم بگیر.
چندبار تقلا کردم خودمو ازاد کنم اما وقتی دیدم فایده ای نداره نفس نفس زنان گذاشتم بین من و مرد فاصله بندازن. خون جلوی چشمامو گرفته بود و با نگاه اتشبار اون دسته جمعیتو دنبال کردم که تن بی حال مردو به گوشه ی دیگه ای از سالن می کشیدن.
چند قطره عرق سرد از پیشونیم جاری و تا روی گردنم ادامه داشت، انگار حرارت خشمم اب بدنمو به بیرون پس می داد..
مقاومت نکردم و گذاشتم از زاویه دیدم خارج بشه چون تضمینی نبود بجای اون من امشب قاتل می شدم.
چند ثانیه ایستادم و با نفس های عمیقی خودمو اروم کردم تا که نگاهم به پسر جلوم افتاد، همچنان مواظب بود از کنترل خارج نشم و به شخصی حمله نکنم: خطری نیست اروم باش، الان میگم یکی با پلیس تماس بگیره.. اون مردو میشناختی؟
YOU ARE READING
Don't You Love Me Anymore
Fanfiction" همه یه روز ترکت می کنن. یا با خیانت، یا با مرگ و هر چیز دیگه ای.. دست خودشون نیست، احتمالا یکی از قوانین مزخرف دنیا و کارما باید باشه. تو جفت روحی من بودی و هستی، بعد از تموم تراژدی هامون هنوز به این باور دارم. اما مشکل اینه، مردم فکر می کنن جفت ه...