صندلی رو عقب کشیدم و پشت میز نشستم و به پشت صندلی تکیه دادم.بیشتر صندلی های اطرافمون بخاطر سرما و سوز کم هوا خالی بود. ولی سرما اونقدری زیاد نبود که ناچارمون کنه بیخیال هوای ازاد بشیم.
ریچارد هم روبروم نشست و کولشو زیر میز و کنار پای خودش گذاشت. اما قبل اینکه کامل رهاش کنه زیپشو باز کرد و یه سیگار و فندک ازش بیرون کشید، از جریان سیگارهایی که می کشید خبر داشتم، بعضی هاش خیلی سنگین بودن اما معمولا اونارو توی خلوت خودش می کشید.
یکی از سیگارارو گوشه لبش گذاشت و بعد به پاکت تو دستش اشاره کرد: تو می کشی؟
به پاکت نگاهی انداختم و همونطور که دوباره نگاهمو به چشماش می دوختم، سرمو تکون دادم.
- نه، فکر نکنم بخوام.نیشخند کوچیکی گوشه لباش نشست و با برگردوندن پاکت به داخل کوله ش به صندلی تکیه داد: یادم نبود، شوهرت ببینه بوی سیگار میدی سر به تنت نمی ذاره.
زهرخندی زدم، همین الانش هم می خواست سر به تنم نباشه، سیگار کشیدنم براش فقط یه تلنگر می شد.
- نه، ولی رویاشو هربار تو ذهنش می کشه.فندکشو روشن کرد و دستشو جلوی سیگارِ روی لباش گرفت، با یکبار تلاش و روشن کردن سیگار فندکو تو جیب کتش انداخت و دود داخل دهنشو به بیرون ازاد کرد.
- کستیل همسر سخت گیریه یا تورو به حال خودت میذاره؟
دستمو بالا اوردم و انگشتامو روی پیشونیم و بعد لای موهام کشیدم.
مثلا قصد داشتم امروز از درگیری های اخیر دور بمونم ولی انگار ریچارد قرار نبود همچین اجازه ای بهم بده.- یه چیزی بین هردوشون.
نگاه خیرش روی من قفل بود، کلافه بودنمو حس کرد: کم حرف شدی دین. مثل قبل نیستی، حداقل که من مثل قبل نمی بینمت.
لحظاتی لبامو روی هم فشردم و مکث کردم. ادمی نبودم که راجب احساسات حرف بزنم، تا جایی که می تونستم از بیان احساساتم به دیگران جلوگیری می کردم.
اما ریچارد در حال حاضر نزدیک ترین دوست و همدمم بود، پس خلاصه وار جواب دادم:
- فقط، یکم بخاطر کس کلافم.- چرا؟ می ترسی وقتی ازت دوره از دستت بپره؟
ابروهاشو بالا انداخت و پک دیگه ای به سیگارش زد. نفسم توی سینه گیر کرد و دستم روی زانوم مشت شد. با جدیت بهش نگاه کردم و نهیب زدم:
- ریچارد، قرار بود اینجا بیایم باهم وقت بگذرونیم نه اینکه جلسه روانشناسی بذاری برام. منم همچین فکری نمی کنم راجب کس. اون قرار نیست بخاطر چند هفته دوری قید منو بزنه.
حین به زبون اوردن کلمات فقط نگاهم کرد، رگه ای از پشیمونی رو تو چشمای آبیش تشخیص دادم و به دنبالش با حرفش مطمئنم کرد که درست دیدم: معذرت می خوام.
YOU ARE READING
Don't You Love Me Anymore
Fanfiction" همه یه روز ترکت می کنن. یا با خیانت، یا با مرگ و هر چیز دیگه ای.. دست خودشون نیست، احتمالا یکی از قوانین مزخرف دنیا و کارما باید باشه. تو جفت روحی من بودی و هستی، بعد از تموم تراژدی هامون هنوز به این باور دارم. اما مشکل اینه، مردم فکر می کنن جفت ه...