من یک پروانه دارم.
منظورم یک تتو یا مجسمه و ... نیست .
من یک پروانه واقعی دارم ، پروانه ای که پرواز می کرد و بال های کوچیکشو در فاصله نیم متری از صورتم بهم میزد و شب ها تا زمانی که به خواب برم روی درختچه پرتقالم می نشست.
پروانه ای که تا به امروز متوجه نشدم برای چی مثل نگهبان همیشه و همه جا همراهیم می کنه.
اولین باری که یک پروانه ها رو دیدم روز تولد هجده سالگیم بود .
وقتی از خواب بیدار شدم اولین چیزی که دیدم دوتا پروانه کوچولوی آبی رنگ بود که داخل اتاقم می چرخیدن و بال های ظریفشون رو به زیبایی حرکت می دادن .
به محض دیدنشون وحشت زده از جا پریدم و با تمام وجودم فریاد زدم و با داد و بیداد از پدر و مادرم و هرکسی که داخل خونه بود کمک خواستم تا اون حشرات کوچولو رو از اتاقم بیرون کنن .
پدر و مادرم با صدای داد من وحشت زده وارد اتاقم شدن با تعجب به پسر وحشت زدشون خیره شدن و با نگرانی به اطراف اتاق نگاه کردن تا اون حشره ای که بخاطرش به سقف چسبیده بودم رو پیدا کنن اما در کمال تعجب نمی تونستن پروانه های آبی رنگی که درست جلوی صورتشون بود رو ببینن !
چطور ممکن بود ؟
این خیلی عجیب و شگفت انگیز و ترسناک بود که کسی جز خودم نمیتونست اون پروانه ها رو ببینه!
بعضی وقت ها با خودم فکر می کردم شاید وجود پروانه ها نشون دهنده چیزی باشه برای همین شروع به تحقیق کردم .
اما هر چقدر بیشتر می گشتم کمتر به نتیجه می رسیدم پس بیخیال خوندن مقالات و سرچ داخل گوگل شدم و تصمیم گرفتم به وجود موجودات ریز کوچولو کنارم عادت کنم .
***********
طبق عادت همیشگی بعد کلاس های دانشگاه به نزدیک ترین کافه اومده بودم و یک فنجون قهوه با کروسان سفارش داده بودم.
امروز هوا ابری بود و استراتوس های پنبه ای تمام آسمون رو پوشونده بودن که نشون می داد باید منتظر بارون باشیم .
پروانه های دوست داشتنیم روی برگ هایِ گل داخل گلدون نشسته بودند و چند ثانیه یک بار بال های ظریفشون رو بهم میزدن.
بعد از این که متوجه شدم هیچ کس به غیر از خودم نمی تونه اون پروانه ها رو ببینه دیگه راجبشون با کسی حرف نزدم ، عادت کردن به وجودشون بهتر از این بود که بقیه به عقلم شک کنن .
+قهوه با کروسان ؟؟ صدای دخترونه ای گفت.
_آه بله ممنون .
قهوه رو گرفتم و با لذت بوی مطبوعش رو نفس کشدیم .
باید بگم که من معتاد کافئینم.
YOU ARE READING
[ SiLeNuS ]
Fanfiction[Completed] یک روز به خودم اومدم و فهمیدم که خیلی وقته تمام افکارم متعلق به توعه . به هر چيزي که فکر مي کردم راجب تو بود ، به هرجايي که نگاه مي کردم تو رو مي ديدم ، احساس گیج کننده ای بود .... وبعد فهميدم ... من فهميدم که شايد يونا رو دوست داشته باش...