Chapter 2

462 88 69
                                    

Zayn POV

۱۲سال بعد

- زینی زینی لطفا بیدارشو باید بریم مدرسه دیرمون شده

اه پسره ی مضخرف مثل اینکه هرچی هم بهش بگم نباید پاشو تو اتاق من بزاره نمیخواد بفهمه
با حرص متکای زیر سرمو به سمتش پرت کردم و سرش داد زدم

- کی به تو اجازه داده بیای تو اتاق من پسره ی لوس گمشو بیرون

به ثانیه نکشید که چشماش پر اشک شد و لباش آویزون و از اتاق دوید بیرون
ازش متنفرم مثل دخترا میمونه مزاحم عوضی لوس
به زور از جام بلند شدم و رفتم دستشویی دست و صورتمو شستم و موهامو سشوار کشیدم
از دستشویی بیرون اومدم نگاهی به ساعت کردم و شت خیلی دیر شده بود شاید یه اینبار حق با اون مزاحم بود
سریع لباسامو پوشیدم از اتاقم زدم بیرون و به روش زین مالیک از نرده ها سر خوردم
- زین
خیلی خوب لیام لوس به مامانم گفته سرش داد زدم و مامانمم الان میخاد به فاکم بده
- ماما دیرم شده اصلا وقت ندارم
اخم ریزی کرد و با لحن جدی گفت
- از لیام معذرت خواهی میکنی

- هیچ وقت این کارو نمیکنم ماما

- یا همین الان میری و ازش معذرت میخای یا قرار آخر هفته ات با لویی و فراموش میکنی

فاک بهت لیام پین عوضی ازت متنفرم

- باشه ازش معذرت خواهی میکنم
لبخندی از سر رضایت زد و با دستش آشپزخونه رو نشون داد ۱۲ ساله که کارمون همین شده ولی اینبار باید ازش معذرت خواهی کنم اینبار مثل اینک خیلی فرق داره ولی به درک بهش می ارزه حداقل میتونم آخر هفتمو با لویی خوش بگذرونم
کاش اونم تو اون تصادف فاکی با مامان و باباش میمرد حداقل من میتونستم مامان و بابام و فقط برا خودم داشته باشم
وارد آشپزخونه شدم پشت میز نشسته بود و داشت اشک تمساح میریخت عوضی
- لیام زین میخاد یه چیزی بهت بگه

لیام با شنیدن صدای مامان از جاش بلند شد و با سری پایین اومد جلوم وایستاد
- زینی ببخشید بی اجازه اومدم تو اتاقت

عوضی قراره مظلوم نمایی کنی پس بچرخ تا بچرخیم

- آممم خوب نه لیوم من معذرت میخام اشتباه کردم سرت داد زدم میدونی که وقتی از خواب بیدار میشم یکمی بد اخلاقم

با لحن مظلومی گفتم که باعث شد چشمای لیام از تعجب گرد بشن شاید ۱۲ سال هست که باهاش انقدر خوب حرف نزدم و بهش نگفتم لیوم بعد از اون شب دیگه نتونست حتی برام یه دوست باشه چه برسه به برادر هرکی یادش بره من که یادم نمیره همه توجه هامو ازم گرفت باعث کابوسای لنتی من اون بود ولی خوب شاید بهتر باشه به جای داد و بیداد که فقط باعث میشه از چشم مامان و بابا بیوفتم ظاهری باهاش خوب باشم و دور از چشم بقیه عذابش بدم

لیام لبخندی زد و خودشو پرت کرد تو بغلم به اجبار دستامو دورش حلقه کردم

- باهم بریم مدرسه زینی؟

-هرچی تو بگی لیومم

لیام از بغلم اومد بیرون و اون لبخند چندش اورشو به رخم کشید کیفش رو ‌برداشت و دستمو گرفت
چشمامو بستم و با نفس عمیق باز کردم سخته که انقدر نزدیک خودم تحملش کنم اما با این حال لبخندی گوشه لبم نشوندم و بعد از خدافظی کوتاه با مامانم دست لیام و کشید تا راه بیوفته انقدر دیر شده بود که نخوام منتظر اتوبوس بشم فقط تا مدرسه دویدم و اصلا حواسم به لیامی که دنبالم کشیده میشد نبود

به در مدرسه رسیدیم دستمو از دستش کشیدم بیرون خوب شانس اووردیم هنوز کلاس شروع نشده بود

- خداروشکر کن کلاس شروع نشده وگرنه همین جا به فاکت میدادم

گونه هاش قرمز شدن
پسره ی خجالتی
سرشو انداخت پایین و پشت سرم راه افتاد تا وارد کلاس شدیم اون پسره ی لنگ دراز با موهای فرش دوید سمت لیام و بغلش کرد چشمامو چرخوندم و به سمت ته کلاس رفتم و سرجام نشستم آخرین صندلی
لویی هم که طبق معمول نیومده بود یه نگاه به کل کلاس انداختم و اواو
مثل اینک لنگ دراز نتونسته واسه دوستش جا بگیره و اون قهوه ای مضخرف باید بشین تو تنها جای خالی کلاس و خوب از شانس گندم اون جای خالی دقیقا جلوی منه
لعنت بهت لویی تو باید الان اینجا میبودی
نفسم و با صدا بیرون دادم نگاهی بهش انداختم که نیششو برام باز کرد پوکر نگاهش کردم
یه دفعه یه جرقه تو ذهنم‌ خورد و لبخند خبیثی رو لبام نشست
دارم برات لیام پین

تازه اولشه تلافی همه کاراتو سرت در میارم

****

لاو یو آل💛❤️

My jealous love Where stories live. Discover now