Chapter 17

395 75 50
                                    


ه: اجازه بده منم باهات بیام نمیخام تنها باشی

لیام لبخندی به مهربونی هری زد و بغلش کرد
ولی خوب اون میخاست یکم تنها باشه و امیدوار بود هری بیشتر از این اصرار نکنه

لی: هری میخام تنها باشم خاهش میکنم

هری نامطمئن سرشو برای تایید لیام تکون داد
لیام با لبخند محزونی، دستی به شونه هری زد و سوار اوتوبوس شد

دلش خیلی برای کارنش تنگ شده بود
تریشا عالی بود هیچی براش کم نزاشته بود
اما کارن برای لیام چیزه دیگه ای بود

لیام هیچوقت حس نکرد که بچه اون خانواده نیست
چون همه مثل عضوی از خانواده باهاش رفتار میکردن البته به جز یه نفر...

اوتوبوس توی ایسگاه مدنظرش ایستاده بود
دستشو از میله ی اوتوبوس جدا کرد و پیاده شد

اونجا هنوزم همونقدر قشنگ بود و رویایی
هرگز اینجارو فراموش نمیکنه هرگز

درختا کل اون خیابون رو پوشونده بودن و گل های رنگ و وارنگ به خیابون رنگ میدادن

کافه ها و مغازه هایی که همشون گرمای خاصی داشتن اینجا جزو محله های قدیمی بود ولی هنوزم قشنگ بود

با لبخند پاک نشدنی اون خیابون رو طی میکرد
با دلتنگی همه جارو نگاه میکرد و خاطرت و‌مرور میکرد

حالا جلوی در خونه ی قدیمی اش ایستاده بود
جایی که با جف و کارن زندگی میکرد

با بغض کلید و از کیفش دراوورد و وارد شد
داخل خونه سرد بود خیلی‌ سرد بود
همه جارو خاک گرفته بود
ملحفه های سفید روی مبل هارو پوشونده بودن

کوله اش رو همونجا کنار در ول کرد
دلش تنگ شده بود واسه ی خونش برای بوی مامانش
ولی دگ اون خونه فقط بوی خاک میداد

مثل هرباری که به اینجا میومد به اتاق مامان باباش رفت وجلوی عکس بزرگی از خودش و جف و کارن نشست

هروقت دنیا از پا درش میاوورد هروقت خیلی اسیب میدید و راه به جایی نداشت تنها پناهگاهش اینجا بود

وسط اشکاش لبخندی به چهره مامانش توی عکس زد

لی: پسرت اومده مامی

لباشو رو هم فشار داد و با بغض به طرف دیگه
نگاه کرد انکار کارن واقعا داشت میدیدش و نمیخاست
خیلی گریه های پسرشو ببینه

لی: اومدم تا دردامو بهت بگم میدونم خیلی بدم که ناراحتیامو برات میارم ولی مگه من جز تو به کی میتونم دردامو بگم؟

My jealous love Where stories live. Discover now