Chapter 25

365 66 54
                                    

Zayn POV

ز: ماما من حالم خوبه

با کلافگی گفتمو رومو‌ ازش برگردوندم
لیام با دو پله هارو پایین اومد و ژاکتمو سمتم گرفت

نگاهی به سرتاپاش انداختم
ز: تو نمیای؟؟

لی: عام خوب...

ت: بدو اماده شو دیگه لیام از‌ دست شما به این باید التماس
کنم بگم خونه بمون نیا به تو باید هعی بگم امادشو بریم
بدوید دیر نرسیم

لیام مظلومانه سرشو تکون داد و دوباره راه اومده
رو برگشت

ت: زین هنوزم‌ میگم بهتره بمونی

ز: ماما

خیلی محکم اسمشو صدا زدم و فکر کنم احتمالا
از لحنم فهمید که چقدر کلافه ام‌ کرده

بابا یه کبودی و یه زخم ک دیگه این حرفا رو نداره
حالا خوبه ماما باهامون دکتر نیومده بود

البته لیام حسابی جای غرغرای مامان و‌ پر کرد

وای کج نشو اینجات درد میگیره زینی ، اونوری نشو زینی
خم نشو زینی، اونطوری نخواب زینی

چیه که فقط دکتر گفت ضربه خورده به کلیه ام
هرچند همه کارای لیام برام شیرین بودن

درواقع هر لحظه ک میگذره بیشتر شیرین بودنشو
حس میکنم
انگار سلولای بدنم یواش یواش دارن شیرین بودن
لیامو درک میکنن

اروم پله هارو پایین اومد و کنار من ایستاد
ماما تا از اماده بودن ما خیالش راحت شد
به سمت در راه افتاد و ما به تبعیت ازش دنبالش راه
افتادیم

لی: خوبی!؟ جاییت درد نمیکنه؟؟

ز: خوبم لیام خوبم ، چرا نمیخاستی بیای ؟

لی: اونا از من خوششون نمیاد

چی باید درجوابش میگفتم؟؟
فقط دستمو پشت کمرش گذاشتم تا فکر اونارو
از سرش بیرون کنه

تمام مدت ک توی ماشین بودیم همه ساکت بودن
امروز روزی بود که روبی بازم میخاست بره

این اتفاقی بود ک همیشه میوفتاد
هردفعه نقل مکان میکردن بخاطر شغل عمو
منم هردفعه همینطوری ناراحت میشدم انگار که
هرگز قرار نیست به این روند عادت کنم

تو فکر بودم ، با حس دست لیام توی جیب ژاکتم
و بعد قفل شدن انگشتاش توی انگشتام از فکر بیرون اومدم

My jealous love Where stories live. Discover now