روز سوم تمرینای نظامیه و آفتاب هنوزم مثل قبل سوزنده است.
زمین آموزش کاملا غرق سکوته و بچه ها درحالیکه لباس های استتارشونو پوشیدنٰٰ، ساکت زیر آفتاب داغ ایستادن. هیچکس اجازه ی تکون خوردن نداره و دوساعتی میشه که همشون سرپا هستن.
هرچند هدف این تمرینا بالابردن استقامته، هردوپای مایدینگ خیلی درد گرفتن و مایدینگ فقط میخواد بتونه بشینه یا اونارو خم کنه. اما نگاهی که تو چشمهای فرماندست باعث میشه که سرجاش بتمرگه و حرفی نزنه.
قطره های عرق از پیشونی مایدینگ پشت سر هم پایین میان و کم کم سرش گیج میره. بعد از یک ساعت چشمهای مایدینگ دچار دوبینی شدن. مایدینگ گرما زده شده بود و هر آن امکان داشت که از حال بره.
مایدینگ سرشو کج کرد تابتونه به آن زیان نگاه کنه و در همون حال تلوتلو خوران به سمت آن زیان حرکت کرد با این فکر که :
اگه قراره غش کنم میخوام جلوی آنزیان از حال برم! اینطوری اون میتونه منو ببره درمانگاه!
اما مایدینگ نتونست فاصله زیاد بین خودش و آن زیان رو طی کنه و درنتیجه با قدم بعدی تعادلشو از دست داد. درست لحظه ای که داشت پخش زمین میشد یه پسر چاق مایدینگ لاغرمردنیو گرفت و داد زد
بوی بد نفس های پسر چاق باعث شد که مایدینگ از قبل هم منگ تر بشه. مایدینگ دستشو به طرف آن زیان دراز کرد تا ازش کمک بخواد اما آنزیان یه گوشه ایستاد و خونسرد به مایدینگ نگاه کرد.
" سریع ببرش درمانگاه "
داداش چاق مایدینگو بلند کرد تا به درمانگاه ببرتش و به خاطر بوی بد عرقی که از بدنش بلند میشدٰ و تو بینی مایدینگ میپیچید، مایدینگ اینبار بدون هیچ تلاش و واکنشی کاملا از حال رفت....وقتی مایدینگ بیدار شد رو تخت درمانگاه بود. به ساعت نگاه کرد و متوجه شد که تقریبا عصر شده. مایدینگ باورش نمیشد که انقدر خوابیده باشه.
لی مینگ با سینی غذا به سمت مایدینگ اومد و همونطور که اونو به سمتش پرت میکرد گفت
" از اونجایی که این همه خوابیدی باید حسابی گشنت باشه "
مایدینگ با ولع به غذا حمله کرد و با دهن پر از لی مینگ پرسید
"چطور شد که اومدی اینجا؟ "
" داشتم استراحت میکردم و یادم افتاد که چیزی نخوردی به خاطر همین یکم خرت و پرت برات آوردم. آه و مربی بهم گفت میتونی تا عصر استراحت کنی اما برای تمرینای شب باید حاضر باشی "
وقتی شب شد، مایدینگ خیلی حس بهتری داشت. مایدینگ منتظر موند تا هوا تاریک تر بشه و بعد از اون دزدکی رفت و پشت آن زیان ایستاد.
"هی همکلاسی، منم مایدینگ. پشت سرتم ."
مایدینگ همونطور که زمزمه میکرد به آن زیان نزدیکتر شد
" فکر میکردم باهم دوست شدیم، با دوستات اینطور ی رفتار میکنی؟ "
آن زیان دستشو بالا برد و گفت
" مربی این عوضی پشت سر من ایستاده "
مربی به مایدینگ نگاه کرد و با بالاترین صدای ممکن داد زد
" چرا باز رفتی اونجا ایستادی؟ برگرد سرجای خودت ! یه ذره هم نمیفهمی کار گروهی یعنی چی، مگه نه؟ آدمای قد کوتاه باید تو زمین قد کوتاه ها بمونن "
حرف مربی باعث شد اونایی که سمت راست ایستاده بودن ناراحت بشن. مایدینگ همونطور که به آن زیان نگاه میکرد برگشت سرجای خودش.
' الحق که قلب بایسکشوال ها سرد و سیاهه. '
روز قبل از رژه مایدینگ داشت دوش میگرفت و یونیفرم و لباس زیرشو باهم درآورد.اما بعد از اینکه دوش گرفتٰ، هرچقدر دنبال لباس زیرش گشت نتونست اونو پیدا کنه. باعصبانیت به سمت لی مینگ رفت و گفت
" پس چطوری غیبش زده ؟ "
" من از کجا باید بدونم ؟ ممکنه تو توالت افتاده باشه؟ "
" امکان نداره...مگه نه؟ "این موضوع تا روز بعد ذهن مایدینگو درگیر کرد. اما هیجانی که برای رژه داشت باعث شد تا خیلی سریع موضوعو فراموش کنه. از اونجایی که مایدینگ از اول صبح حاضر و آماده ایستاده بود نمیشد گفت که نسبت به رژه بی میله.
مایدینگ بندهای کفششو محکم کرد و ایستاد و بعد از اون مربی شروع به حرف زدن کرد
" این رژه فرصتیه تا نشون بدید تو این یه هفته چی یاد گرفتید. امیدوارم همه این مراسمو جدی بگیرید و از تمام وجودتون مایه بذارید. اعتماد بنفس اینکارو دارید؟ "
" داریم! "با دور زدن زمین، قبل از رفتن به استیج اصلی رژه شروع شد. کم کم استیج با اومدن سرگروه های کالج و در آخر مربی که وسطشون ایستاده بود شلوغ شد. وقتی نوبت مایدینگ و تیمش رسید رژه رو شروع کردن و درآخر مایدینگ پاشو بالابرد و محکم به زمین زد.
" رفیقان من "
" فرمانده "درست در همین لحظه یه شی پرنده از شلوار مایدینگ بیرون پرید و رو زمین افتاد. مایدینگ با دیدن شباهت نزدیک اون شی با لباس زیر گمشده دیروزش حسابی جا خورد. فاک! یعنی دیروز لباس زیرش تو شلوار افتاده بود و مایدینگ متوجهش نشد؟
پشت سر مایدینگ حسابی پچ پچ بود و وقتی گروه حرکت کرد لباس زیرش در معرض دید همه قرار گرفت.
صورت مایدینگ همونطور که به سمت استیج میرفت تا لباس زیرشو برداره حسابی قرمز شد. مایدینگ یه لبخند مضحکانه تحویل داد و بعد با خجالت شورتشو برداشت و توجیبش گذاشت و به سمت گروهش برگشت.
تمام گروه انقدر خندیدن که آخرش به گریه افتادن. مایدینگ به ریکشن آن زیان نگاه کرد اما آن زیان هیچ عکس العملی نشون نداد و به جاش روشو به یه سمت دیگه برگردوند.
این عوضی!!!
مراسم رژه جدی و رسمی مایدینگ حالا دیگه تبدیل به جوک روز شده بود. بالاخره مراسم تموم شد.
مایدینگ خوشحال بود که تمرینا بالاخره تموم شدن. به کنارش نگاه کرد و دید که آنزیان داره به سمت اتاقش میره. پس دنبالش راه افتاد و گفت
" هم کلاسی ، صبر کن منم بیام "مایدینگ سرعتشو بیشتر کرد و به آن زیان رسید. آن زیان در طول این یه هفته خیلی برنزه شده بود با این حال این ظاهرشو مردونه تر میکرد.
" دلت برای مربی تنگ میشه ؟ "
" نه "
" پس دلت برای رابطه دوستانه ای که طی تمرینا بینمون شکل گرفت تنگ میشه ؟ "
" قطعا نه ! "
مایدینگ ساکت شد و بعد از اون جفتشون در سکوت به راهشون ادامه دادن تا اینکه بعد از یه مدت طولانی آن زیان پرسید
" حتما الان اون پایین حسابی حس آزادی داری، نه ؟ "
لحن آن زیان پر از تمسخر بود. مایدینگ برای چند لحظه خشکش زد تا اینکه بالاخره با هل دادن آن زیان واکنش نشون داد.مایدینگ به خاطر بی دقتیش حسابی حسرت میخورد... با همین حرفا بالاخره جفتشون به در خوابگاه رسیدن.
مایدینگ درحالیکه قرمز شده بود داد زد
" اونو مامانم برام خریده! من انتخابش نکردم. چرا گیر دادی بهش؟ "
مایدینگ فکر میکرد که آن زیان شورتشو ندیده و اصلا توقعشو نداشت که در واقع آن زیان تا این حد واضح دیده باشتش .#Couchpotato
🕊 @Gaytweet 🕊
ESTÁS LEYENDO
Will you still love me even if Im a man?
RomanceAuthor: Angelina " هی همکلاسی، یه دقیقه صبر کن " آن زیان برگشت و به مایدینگ که همینطور داشت حرف میزد نگاه کرد. " اممم...باید یه چیزی ازت بپرسم" "هوم " " تو از مردا خوشت میاد؟ " !!! من فقط مترجمم نه نویسنده !!!