Chapter 11: یه قرار به یاد موندنی

114 19 0
                                    

مایدینگ همه چیزرو خیلی زود یاد میگرفت. وقتی جوون تر بود زیر نظر مادرش بزرگ شد و به خاطر همینم کلی استعداد رو نشده داشت. استعدادهای مایدینگ برای بقای نسل لازم بودن! مثل شستن لباس ها و غذا پختن برای خانواده و این جور چیزا.
چیزی که بیشتر مردم نمیدونستن این بود که مادر مایدینگ برای یاد دادن این استعداد ها به اون دلیل خوبی داشت. مایدینگ خانواده سطح بالا یا زیبایی و جذابیت خاصی نداشت، به خاطر همینم مادرش فکر میکرد اگه یه روزی مایدینگ زن بگیره این استعداد ها میتونن نقطه قوتش به حساب بیان.
و چیزی که مادر مایدینگ نمیدونست این بود که پسرش همین الانم زندگی خودشو داشت و خب، اون زندگی خیلی از برنامه ها و آرزوهای اون متفاوت بود.
مایدینگ داشت زمینو میسابید و پدر مادرشم مشغول تخمه شکوندن بودن. با دیدن اینکه چقدر داشت به والدینش خوش میگذشت مایدینگ دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره
" این واقعا عادلانست؟ میدونید چقدر برام سخت بود که بیام خونه؟ و الانم که اومدم شما مجبورم کردید این کارهارو انجام بدم و خودتونم دارید حال میکنید؟ "
"تو شمارمو داری؟ "
" اون روز بعد از اینکه کارمونو کردیم، وقتی تو حموم بودی شمارتو برداشتم " آنزیان با خونسردی گفت.
" منظورت چیه که کردیم؟ میشه یکم مودبانه تر بهش اشاره کنی؟ "
" اون روز بعد از اینکه سکس کردیم ..."
" اینکارارو میکنی تا رو مخ من بری مگه نه؟ شاید تو جر ئتشو داشته باشی خیلی راحت درموردش حرف بزنی ولی من هنوزم از یادآوریش میلرزم. اخه سکس کردیم و کردیم چه فرقی باهم دارن ؟ نمیتونی از جمله بهتری استفاده کنی؟ "
" اوکی اون روز بعد از اینکه گاییدمت "
" من...من... "
" فردا بیکاری؟ "
" باشه . ساعتمو رو زنگ میذارم تا صبح زود بتونم سوار اتوبوس شم و بیام خونت. لطفا منتظرم بمون. "
" و اینکه... "
" لازم نیست بهم دروغ بگی. به اندازه کافی بزرگ شدی که بتونی دوست دختر بگیری. من جلوتو نمیگیرم. من از اون مادرای دمده نیستم. بیا اینجا ببینم. تعریف کن "
مادر مایدینگ به صفحه نگاه کرد ولی چیزی جز یه شماره ناشناس دستگیرش نشد. موبایلو به مایدینگ برگردوند و گفت
" دینگ دینگ، اگه دوست دختر داری باید بذاری ببینمش. من هیچوقت درمورد مردم اشتباه نمیکنم. خوب میتونم بفهمم که چه شخصیتی داره "
مایدینگ موبایلشو سریع گرفت و به طرف اتاقش دوید. از این به بعد باید بیشتر حواسشو جمع میکرد. خیلی خطری بود که موبایلو همینطوری تو خونه ول میکرد. وقتی وارد اتاقش شد سریع شماره آن زیان رو از عمد به اسم " همکلاسی آن " سیو کرد و بعد در کمدشو باز کرد تا برای قرار فرداش لباس انتخاب کنه.
 بعد از تقریبا نصف روز مایدینگ بالاخره تونست یه چیز مناسب پیدا کنه تا بپوشه و بقیه روز رو هم جلوی آینه صرف امتحان کردن اون لباسا کرد.. وقتی همه چیز رو آماده کرد رو تختش ول شد. مایدینگ رو تختش جابه جا شد و به خودش دلداری داد که قراره همه چیز به خوبی پیش بره.
بعد از اینکه تقریبا نصف شب رو تو جاش وول خورد بالاخره مایدینگ تونست بخوابه. صبح روز بعد مایدینگ خیلی زود از خواب بیدار شد و بعد از نوشتن یه یاد داشت برای والدینش که داره میره بیرون ، خونشونو ترک کرد.
هیچ خوشامدگویی در کار نبود. مایدینگ دنبال آن زیان راه افتاد. وقتی تو ماشین نشستن مایدینگ دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره و پرسید
" خب قراره کجا بریم؟ "
" انگار یه نفر داره مخفی کاری میکنه ...چرا؟ نکنه خجالت کشیدی؟ "
مایدینگ آن زیانو دست انداخت اما جوابی درکار نبود و با این فکر که آن زیان واقعا خجالت کشیده ادامه داد
" حالا لازم نیست قرارمون خیلی هم خاص باشه.... تا زمانیکه یه شروع و پایان رمانتیک داشته باشیم من راضیم. "
بازم جوابی درکار نبود. مایدینگ اخم کرد و به منظره بیرون از پنجره خیره شد. همه چیز اون اطراف زیادی برای مایدینگ ناآشنا بود. اون هیچوقت به این قست نیومده بود و باید اعتراف میکرد که واقعا قشنگ بود.
 بعد از بیست دقیقه رانندگی بالاخره  به یه دروازه آهنی بزرگ رسیدن. ان زیان بیرون دروازه جایی که کلی ماشین بود پارک کرد. مایدینگ دنبال ان زیان از ماشین پیاده شد.
" کجا میریم ؟ "
" وقتی برسیم میفهمی "
 مایدینگ به روبروش نگاه کرد. تا چشم کار میکرد جنگل بود. حتی اگه کمی دقت میکرد میتونست صدای پرنده هایی که تو درخت ها میخوندن رو بشنوه. وقتی به اطراف نگاه کرد دید که چند نفر دارن از کوه بالا میرن.
ضربان قلب مایدینگ شروع به بالارفتن کرد. یکدفعه حس بدی به این قرار پیدا کرده بود. همون موقع نگاهش به صفحه فلزی که یکم بالاتر کنار پرتگاه نصب شده بود افتاد. توریستهای زیادی دورش جمع شده بودن .بعضیاشون مشغول تشویق بودن و بعضیاشونم طوری جیغ میکشیدن که هرلحظه امکان داشت صداشونو برای همیشه از دست بدن. فقط با نگاه کردن به  منظره روبروش مو به تنش سیخ شده بود.
 مایدینگ خیلی راحت  میتونست بگه که اون زن به ان زیان چشم داشت ونسبت به خودش که درعرض یه چشم بهم زدن کارش تموم شده بود، زمان بیشتری صرف اندازه گیری وزن و فشارخون آن زیان کرد. اما الان وقت حسودی کردن نبود. مایدینگ به ان زیان نگاه کرد و گفت
" جرئت داری فرار کن. خودم بدون کمربند از بالای سکو پرتت میکنم پایین "
درست همون موقع بود که یه نفر اومد و رضایتنامه رو به ان زیان و مایدینگ داد تا امضا کنن.
" من واقعا قراره بمیرم ؟ "
مایدینگ سقوط آزاد رو فقط از تو تلوزیون دیده بود و خب حتی دیدنشم ترسناک بود... الان باید چیکار کنه؟ وقتی کمربند و طناب مایدینگ رو بستن مایدینگ بالاخره از شوک دراومد و شروع کرد به جیغ کشیدن
"من فقط یه قرار عاشقانه میخواستم لعنتی.... بعد تو منو اوردی اینجا تا بمیرم؟ من نمیپرم! اگه کسی بهم دست بزنه و هولم بده قسم میخورم که میکشمش! از من فاصله بگیرید. "
و خب انگار تهدید مایدینگ کارساز بود چون کارکنا به امید آروم شدن مایدینگ کنار کشیدن.
" انقدر جیغ جیغ نکن "
آن زیان بعد گفتن این جمله مایدینگو بغل کرد و پرید و چند ثانیه بعد تمام  کوهستان با صدای جیغ مایدینگ پر شده بود.
" مرتیکه روانی! لعنتی دیوونه ! من رمانتیک بازی میخواستم نه خودکشی. ولم کن. ببین ازت خواهش میکنم باشه؟ ... ممکن بود بمیریم! "
" اااااااااااااااااااااااااااااااااههههههه...."
مایدینگ حس میکرد که هر لحظه امکان داره قلبش از دهنش بپره بیرون. خون به سمت سرش جریان پیدا کرده بود و نمیتونست خوب نفس بکشه. تمام کاری که از دستش برمیومد این بود که محکم تر ان زیانو بغل کنه.
" میخوام برای باقی عمرم ازت متنفر باشم"
مایدینگ دوباره شروع کرد به فحش دادن.حنجره ی مایدینگ قرار بود از این همه جیغ و داد پاره بشه. وقتی بالاخره به زمین جامد برگشتن صورت مایدینگ هنوزم به خاطر ترس و شوک مثل گچ دیوار سفید بود. دستاش هنوزم به ان زیان چسبیده بودن و ولش نمیکردن. حس میکرد هر لحظه امکان داره که از حال بره...
به ان زیان نگاه کرد. چهره اش طوری بود که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده. مایدینگ یه لحظه شک کرد که
 " اصلا این ادم منو دوست داره ؟ "
وقتی از کوه پایین اومدن مایدینگ هنوزم حالش بد بود. با این حال بازم  برای غر زدن و فحش دادن به آن زیان انرژی داشت.
" تو منو گول زدی و به بهونه قرار آوردیم همچین جایی! "
آن زیان شونه بالا انداخت.
" اگه نمیگفتم این یه قراره نمی اومدی " آن زیان با پررویی تمام گفت.
همه چیز از اول یه دروغ بود...
مایدینگ از این حقیقت خشکش زد. ان زیان فقط میخواست یکم خوش بگذرونه...
این آدم پست ناشایست...احمق...حقیر...
کلمات زیادی بودن که مایدینگ دوست داشت اونارو تو صورت آن زیان داد بزنه...ولی دیگه انرژی براش نمونده بود... دست ها و پاهاش کرخت شده بودن و تو قلبش احساس پوچی میکرد....
هیچ چیز اونطوری نبود که مایدینگ فکر می کرد...
 
Translated by Couchpotato
Telegram channel : @GayTweet

Will you still love me even if Im a man?Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang