Chapter 31: باید باتو زندگی کنم

66 12 1
                                    



مایدینگ بخاطر حرف آن زیان خیلی شوکه شده بود. تا چند دقیقه حتی نمیتونست دهنش رو ببنده. آن زیان همیشه میتونست خیلی راحت اون رو بترسونه. مایدینگ خیال میکرد که بالاخره یه روزی از کارهای ان زیان دیگه حرص نمیخوره.

یعنی برای باهم زندگی کردن خیلی زود بود؟... مایدینک بالاخره به خودش اومد.

"شوخی میکنی. کجا میخوایم زندگی کنیم؟ حتی اگه تو بتونی رانندگی کنی، یه دفعه ش بیشتر از چهار ساعت طول میکشه. یعنی حداقل باید هشت ساعت تو رفت و برگشت باشی. تو برای اینکارا زیادی تنبلی "

بنظر میرسید که مایدینگ اونقدرا هم احمق نیست.

"میتونیم یه جایی رو بین دوتا کالج انتخاب کنیم. هرچند یکم دردسر میشه ولی تا وقتی که من هر روز زودتر از خواب بیدار شم فکر بدی هم نیست. خب این مشکل حل شد "

ولی مشکل بعدی اینه که 

" به پدر و مادرم چی بگم؟"

" اونش به خودت مربوطه ."

 آن زیان خودش رو کنار کشید.

"این مشکل جفتمونه. و تو خودت دعوتم کردی تا باهات زندگی کنم و انگار از اومدنم هم مطمئنی. هی پسر، من نمیخوام روتو زمین بندازم "

" خیلی هم برام مهم نیست. میتونی نیای"

"حواست به حرف زدنت باشه. نمیشه ادراری که شاشیدی رو دوباره پس بگیری." 

آن زیان نگاه تندی به مایدینگ انداخت. مایدینگ لبخند آرومی میزنه

" این فقط یه تشبیه بود. جدیش نگیر "

 بعد دست هاش رو روی شونه آن زیان انداخت و ماساژش داد

"پس، تو اجاره رو میدی؟"

مایدینگ پیاده شد و دور شدن ماشین آن زیان رو تماشا کرد.

" آخه عاشق چیت شدم؟؟" 

مایدینگ غمگین به خونه برگشت. وقتی به خونه رسید هنوزم قیافش گرفته بود درنتیجه مادرش بیشتر از این طاقت نیاورد 

"چت شده؟ چرا انقدر ناراحتی "

"مامان، دوست دخترم میخواد باهام بهم بزنه"

"چی شده؟" 

مادرش با قیافه جدی نشست. مایدینگ ابروهاش رو تو هم کشید و ادامه داد

" گفت که ما خیلی کم باهمدیگه بیرون میریم... الانم که هرکدوممون یه حا زندگی میکنیم اون بیشتر از قبل احساس تنهایی میکنه. اون خیلی احساس تنهایی میکنه."

" کاری از دستت برنمیاد"

"من عاشقشم. نمیتونم بدون اون زندگی کنم." 

Will you still love me even if Im a man?Donde viven las historias. Descúbrelo ahora