Chapter6 : پرنس یا پرنسس در مقایسه با تو هیچه!

143 23 6
                                    

روز بعد مایدینگ با یه ذهن خالی از خواب پرید. چرا باید انقدر احمق باشه که به خاطر اتفاقی که دیروز افتاد خودشو ناراحت کنه؟
حتی اگه آن زیان بایسکشوال نباشه، بازم میتونن با هم دوست بمونن. هرچند ناراحت کننده است ولی واقعیتو نمیشه تغییر داد.
مایدینگ هنوزم با کلاس رفتن و فهمیدن درسا مشکل داشت و دلیلشم این بود که بعد از فارغ التحصیلیش نزدیک دوسال به خودش استراحت داد و جز خوردن و خوابیدن غلط خاصی نکرد.
با اینکه تمام تمرکزشو رو درسا میذاشت بازم یه کلمه از درس رو هم نمیفهمید.
مایدینگ همونطور که منتظر بود تا کلاس تموم شه آن زیان رو دید که از جلوی اتاق کنفرانس رد شد.  وقتی با آن زیان چشم تو چشم شد یه لبخند بهش تحویل داد اما تنها چیزی که گیرش اومد نگاه و واکنش سرد آن زیان بود. با این حال مایدینگ این مدل رابطه با آن زیان رو دوست داشت.
اون واقعا آن زیان رو به عنوان یه " دوست " دوست داشت. تو کلاس کنفرانس ورود برای عموم آزاد بود به خاطر همین امروز  یه دختر اومد و کنار مایدینگ نشست. مایدینگ احساس کرد که دختر تو مود خوبی نیست با این حال انتظار نداشت که وسط کلاس بزنه زیر گریه.
و از اونجایی ک مایدینگ همیشه خدا کنجکاو بود نتونست جلوی خودشو بگیره و بذاره دختر همینطوری جلوش زار بزنه. با خودش فکر کرد که زیادی بی رحمانست اگه بهش دلداری نده.
مایدینگ یه دستمال به دختر داد و پرسید
" خانوم، حالتون خوبه ؟ "
" ممنونم "

مایدینگ نمیدونست که باید چی بگه به خاطر همین ساکت موند. تو همین وضع موذب کننده بودن که دختر توضیح داد
" من و دوست پسرم هشت سال باهم بودیم. این اواخر رفتاراش خیلی عجیب شده و فکر کنم داره بهم خیانت میکنه.... از اونجایی که ما دیگه به یه مدرسه نمیریم، احتمالا داره یه نفر دیگه رو میبینه... به خاطر همین... "

دختر دوباره زیر گریه زد. مایدینگ به استاد نگاه کرد که به نظر میومد اصلا حواسش به اونا نیست. نمیدونست باید چی به دختر بگه. اون دختر تو رابطش به مشکل خورده بود و دوران سختی رو میگذروند با این حال نمیتونست چیز زیادی بگه چون مایدینگ فقط یه غریبه بود.

" نمیخوام که اینطوری باشم اما دست خودم نیست. من و اون چندین سال باهم بودیم "
" یه عوضی مثل اون لیاقت اینه نداره که تو اینطوری به خاطرش گریه کنی. یه نفر بهتر از اونو پیدا میکنی "
بعد از اینکه مایدینگ به دوست پسر دختر توهین کرد, دختر عصبانی شد و داد زد 
" تو کی هستی که اونو قضاوت میکنی؟ من اونو بهتر از تو میشناسم. تو حق نداری چیزی بگی چون این موضوع ربطی بهت نداره ! "

مایدینگ از دیدن اینکه چطور احساسات یه دختر میتونه انقدر سریع تغییر کنه شوکه شده بود. همین یه دقیقه پیش دوست پسرشو به رگبار بسته بود و الان داشت ازش دفاع میکرد.

اون حتی بیخیال غذا خوردن شد و به اتاقش رفت. اما لی مینگ طبق معمول داشت یه فیلم بزرگسال میدید . درنتیجه مایدینگ رفت تو راهرو و اونجا دراز کشید. بعد از یه مدت سر وکله آن زیان هم پیدا شد اما کاملا مایدینگو نادیده گرفت و به اتاقش رفت. یک ساعت بعد وقتی آن زیان داشت از اتاقش بیرون میرفت متوجه شد که مایدینگ هنوزم تو راهرو دراز کشیده و صورتش کاملا بی حسه. آن زیان اخم کرد و به سمت مایدینگ رفت
" آدمای زیادی تو این دنیا هستن که به دلداری نیاز دارن. آدمای زیادی هم هستن که نیازی به دلداری ندارن. فکر نکن کاری که کردی خیلی خفن بود. هیچی تو دنیا به این سادگی نیست. تنها کاری که از دستت برمیاد اینه که سرت تو زندگی خودت باشه. به بقیه چیزها محل سگ نده "
" کجا غذا میخوری؟ "
" من گفتم میخوام با تو غذا بخورم ؟ "
" انقدر خسیس نباش رفیق "
" تنهام بذار "
" اگه تنهات بذارم نمیتونم بشنوم چی میگی "

تو کافه تریا وقتی میخواستتن غذاشونو بخورن مایدینگ با یه قیافه جدی پرسید
" جدا انقدر بیریختم ؟"
آن زیان روشو برگردوند تا نشون نده داره از خنده پاره میشه. این دیگه چه سوال مسخره ای بود؟
مایدینگ دوباره تو فاز رفت. آن زیان واقعا درک نمیکرد که چرا مایدینگ باید تا این حد به حرف اون دختر دیوونه اهمیت بده.
" اگه من به خوشتیپی تو بودم یه عالمه دختر دور خودم جمع میکردم و هر روز با یکیشون میگشتم. میذاشتم یکیشون بهم غذا بده یکیشون لباس تنم کنه و یکی هم باهام بخوابه. "
" الان جدی بودی؟ "
" خب آدمایی مثل تو هیچوقت نمیفهمن آدمای متوسطی مثل من چه حسی دارن. من درست مثل ورژن پسرونه سیندرلام. هر روز کلی بدبختی میکشم و منتظرم تا فرشته نجاتم بیاد و از این زندگی خلاصم کنه "
آن زیان هنوزم میخواست حرفای مایدینگو نادیده بگیره. هرچقدر مایدینگ بیشتر حرف میزد، بیشتر ناراحت میشد. حتی نتونست غذاشو تموم کنه. انگار حرف اون دختر دیوونه ' خودتو تو ابینه نگاه کن ' حسابی روش تاثیر گذاشته.
بعد از غذا خوردن، آرزوی کوچیک مایدینگ یعنی برگشتن به خوابگاه با آن زیان، با خاک یکسان شد.
مایدینگ میخواست که آن زیان بمونه و یکم بیشتر باهاش وقت بگذرونه اما نتونست دهنشو باز کنه و اینو بهش بگه.
این دیگه چه جور سوالی بود؟ مایدینگ سرشو خاروند و درست موقعی که میخواست از آن زیان درمورد حرفش بپرسه دید که اون رفته. موقع رفتن به خوابگاه به حرفی که آن زیاد زد فکر کرد تا منظورشو بفهمه اما به نتیجه ای نرسید. اون شب بعد از اینکه آن زیان کارشو انجام داد با ماشین لوکسش به خوابگاه برگشت.
موقع برگشت دستشو رو پنچره گذاشت که یکدفعه نگاهش به یه کتاب فروشی افتاد و بعد به رانندش گفت کنار بزنه تا بتونه به مغازه بره.
  مایدینگ میخواست شماره بلیطشو با لپتاپ لی مینگ چک کنه اما لی مینگ به خاطر دیدن پورن های عزیزش لپتاپو به مادینگ نداد.
همون موقع بود که صدای در زدن اومد. هرچند فقط یبار به در زده شد با اینحال مایدینگ صداشو شنید و رفت تا درو باز کنه و بعد آن زیانو دید که پوکر جلوی در ایستاده بود.
آن زیان یه کتاب رو سر مایدینگ گذشت و رفت. مایدینگ کتابو برداشت و به جلدش نگاه کرد
" در آخر پرنس سیندلارو پیدا کرد. سیندرلا که به زندگی کردن تو درد و غم عادت کرده بود و تمام عمرش مورد زورگویی قرار میگرفت. اون بالاخره میتونست برای باقی عمرش شاد زندگی کنه. "

مایدینگ مثل یه بچه ذوق کرد. هرچند میدونست که هیچوقت نمیتونه جای سیندرلا باشه چون نه دختر بود و نه میتونست پیرهن های خوشگل یا کفش شیشه ای بپوشه. با این حال از نحوه ی دلگرمی دادن آن زیان خوشحال شد.
مایدینگ شاید نتونه پرنس جذاب یا پرنسسشو ملاقات کنه اما اون آن زیان خفنو پیدا کرده بود. پرنس جذاب یا پرنسس در مقایسه با آن زیان هیچی نبودن.
شاید مایدینگ قیافه معمولی داشته باشه با اینحال، این چیزا مهم نیستن، مگه نه ؟

#Couchpotato 
🕊 @Gaytweet 🕊

Will you still love me even if Im a man?Donde viven las historias. Descúbrelo ahora