Chapter 18: لذت و پنیک در شب کریسمس

99 14 2
                                    


به زودی کریسمس از راه میرسید. کریسمس تعطیلات مورد علاقه مایدینگ بود و هرچند با اینکه قرار نبود تو این قسمت شهر برف بیاد ولی مایدینگ بهش اهمیتی نمیداد. محیط تنها چیزی نبود که میتونست توی جو نقش داشته باشه، کلمه ها به خودی خودشون میتونستن گرما و صمیمیت رو القا کنن.

مایدینگ فقط افسوس میخورد که آن زیان کریمس رو کنارش نیست. لیمینگ هم هیچ جا پیداش نبود. تو مدرسه مایدینگ‌ میتونست زوج هایی رو ببینه که خانواده هاشون رو به هم معرفی میکردن. مایدینگ هیچ کاری نداشت که بخواد انجام بده پس تصمیم گرفت مثل کارهایی که همه میکنن، بره خرید و واسه خانواده اش و ان زیان هدیه بخره. اما هرچی بیشتر میگشت، بیشتر گیج میشد و نمیتونست چیزی بخره. این ماه به شدت بی پول شده بود. هزینه زندگی و خورد و خوراکش بخش عمده پولش رو میگرفت و چیز زیادی برای خودش باقی نمیزاشت. اون چاره ای جز این نداشت که به مغازه ی نزدیک دانشگاه که یه مشت خرت و پرت میفروخت، بره. بعد از کلی گشتن، مایدینگ یه لامپ ستاره ای برای ان زیان خرید. شب کریسمس بود و شاید بخاطر همین بود که اون یکم بی حوصله بود. مایدینگ تصمیم گرفت بره بیرون و ببینه چه خبره اما یک دقیقه بعد از اینکه رفت بیرون احساس پشیمونی میکرد.

همه یا با خانواده بودن یا با یه گروه از دوستاشون. همه خوشحال بودن و میخندیدن و همین باعث میشد که مایدینگ بیشتر و بیشتر احساس تنهایی کنه.

مایدینگ به ان زیان فکر میکرد. اون خیلی دلتنگش بود و آرزو میکرد آن زیان پیداش بشه و کنارش بمونه. این افکار و آرزوها همینطوری به ذهنش هجوم میاوردن و اذیتش میکردن.

تا اینکه بعد از یه مدت نتونست تحمل کنه؛ گوشیش رو برداشت و به آن زیان زنگ زد.

"ان زیان، من خیلی احساس تنهایی میکنم."

همین که تماس متصل شد گفت.

"چقد خوب میشد اگه‌ کنارم بودی."

اما طرف آن زیان شلوغ به نظر میرسید. مایدینگ پشیمون شد که به آن زیان زنگ زده. حس میکرد که مزاحم آن زیان شده. بعد این همه مدت این فصلی بود که بچه ها میتونستن کنار خانواده هاشون باشن و اون داشت خرابش میکرد؟ قبل از اینکه آن زیان بتونه جوابی بده، مایدینگ گوشی رو قطع کرد.

مایدینگ دلش میخواست که دوست داشته بشه. دلش میخواد یه نفر بغلش کنه. چیزهای زیادی بود که دلش میخواست اونارو تجربه کنه و همین موضوع اون رو میترسوند. اون آن زیان و هرچیزی که بهش مربوط میشد رو میخواست. احساس کرد که خیلی خودخواه شده....

مایدینگ خوب میدونست که تو یه رابطه هرچقدر بیشتر به طرف مقابلت بچسبی راحت تر از دستش میدی.... با این حال یه عالمه فانتزی و خواسته داشت.... نمفهمید که چرا به این روز افتاده...

Will you still love me even if Im a man?Donde viven las historias. Descúbrelo ahora