prologue:خاطره ها

1.9K 138 26
                                    


"روز ها شب میشن،شب ها روز میشن.آدم ها میان و میرن.
تا حالا بهش فکر کردی؟به اینکه کجای شبانه روز جا داری؟به اینکه وسط این همه آدم چیکار میکنی؟
برای چند نفر مهمی؟چند نفر حاضرن برات جونشونو بدن؟تو براشون چیکار میکنی؟برای کسایی که دوست داری،برای لحظه هایی که از ته دل خوشحالی،برای لبخند هایی که روزتو میسازن.برای جمله هایی که تورو از آسیب زدن به خودت نجات میدن.
برای خودت چی؟برای خودت وقت میذاری؟تا حالا شده خودتو توی آینه نگاه کنی و از خودت ایراد نگیری؟
تا حالا شده مدت ها طول بکشه تا هویتت رو بشناسی؟من کیَم؟چیَم؟از کجا اومدم؟به کجا میرم؟معلومه هممون خیلی به این موضوعات فکر کردیم.به ماهیت خودمون.به ساختار و باطنمون.به افکار و علایقمون.به..."

دست از تایپ کردن برداشتم و آه کشیدم.این جمله ها هیچ معنی نمیدن.دارم درباره ی چیزایی می‌نویسم که خودمم هنوز درکشون نکردم.جواب خیلی از سوال هایی که پرسیدم رو نمی‌دونم.چجوری میتونم به بقیه انگیزه بدم؟

توی این دنیای بی رحم یا باید از لحاظ شخصیتی خیلی قوی باشی تا بتونی بیشتر اوقات خوش بین بمونی یا باید احمق و ساده لوح باشی و به اتفاقاتی که اطرافت میفته کاملا بی تفاوت باشی.
بنظرم آدمای اینجوری بهترین زندگی رو میکنن.

تاحالا به دیوونه ها فکر کردی؟منظورم بیمارای روانی نیست،منظورم کسایی که روی زمین اومدن تا دیووانه وار زندگی کنن.

کسایی که وقتی بهشون نگاه میکنی احساس ناامنی و عدم اعتماد بنفس تمام وجودتو فرا میگیره.
کاریزمای این آدما و تسلطشون روی رفتار و گفتار و تصمیماتشون حیرت انگیزه.
به خودت میگی
"خدای من!انگار اون بدنیا اومده تا زندگی کنه.بدنیا اومده تا زندگی رو با تمام وجودش حس کنه و از اتلاف وقتش و صرفا نفس کشیدن بدون هدف پرهیز کنه"

زندگی برای این دیوونه ها و احمق ها خیلی ساده و آسون میگذره.
اما شرایط وقتی عوض میشه که دیوونه ی چیزی باشی. دیوونه ی موسیقی،دیوونه ی غذا.دیوونه ی گیم و بازی.دیوونه ی خرید.دیوونه ی یه حس یا حتی دیوونه ی یه شخص خاص.

اینا چیزایین که باعث میشه گاهی از راهت کج بشی و سعی کنی مدام دنبال راهی که ازش اومدی بگردی

اما اگه دیر شده باشه چی؟
اگه دیوونگیت به اعتیاد یا وسواس تبدیل شه چی؟

شرایط وقتی عوض میشه که از حسِ ۵ گانت استفاده کنی‌. لمس کنی‌.بو کنی.بچشی.بشنوی و ببینی.
اینا چیزایین که باعث بوجود اومدن خاطره میشن و علم روانشناسی میگه که خاطره هیچوقت از ذهن پاک نمیشه.

خاطره در وجود انسان حک میشه و اگر چیزی رو فراموش کنی بخاطر اینه که اون خاطره یا موضوع پس ذهنت گم شده.

مثل وقتی که چند تا چیز روی هم تلنبار میشن و بیرون کشیدن شِیئی که همه چیز روشه سخت میشه.
پس خاطره ها همیشه با ما هستن حتی اگه بسوزونیمشون،بشکنیمشون‌ یا سعی کنیم پاکشون کنیم.خاطره ها سمج تر از این حرفان.

STRAWBERRIES & CIGARETTES | BANG CHANWhere stories live. Discover now