استیو هراسون از آسانسور بیرون پرید. تونی: استیو چیزی شده؟ استیو: می دونستی آسانسورت حرف میزنه؟ تونی: به برج اونجرز خوش اومدی پیرمرد... همه چی از اون روز شروع شد. روزی که تمام اعضای اونجرز تصمیم گرفتن بعد از این همه سختی کنار هم توی برج اونجرز زندگی کنن. حالا که با هم همخونه هستن غم ها و شادی هاشون با هم یکی میشه. اونا حالا یه خانوادن. یه خانواده خیلی بزرگ که هر کدوم از اعضاش از یه طرف جهان و از یه کشور اومدن. __ __ __ __ __ __ __ __ __ __ __ __ __ اینم یه داستان از زندگی توی برج اونجرز. همه لحظه ها وجود دارن. لحظه های فان و باحال. لحظه های تلخ و سخت. (دروغ گفتم. همش فانه😀) فقط حواستون باشه توی این داستان هیچ کس نمرده (و البته نمی میره.) به هر حال..... امیدوارم که خوشتون بیاد.😊