12

963 190 81
                                    

_ پس ... این یه جورایی شبیه مریخه ولی مریخ نیست؟

جورج با چهره ای متفکر پرسید جینی صفحه ی کاغذ رو برگردوند و گفت " فکر کنم این تو اندرومدا باشه ... مریخ که تو اندرومدا نیست "

فرد و هری بی نتیجه از گشت زنی های چند ساعته تو اینترنت برای پیدا کردن مقاله ی نجوم نگاهی به جورج و جینی انداختند ، هر چهار نفر فقط نصف صفحه مقاله نوشته بودن و تازه هنوز قمر های سیاره ها رو ترسیم نکرده بودن .

"این حجم از تکلیف برای ماه اول زیاد نیست ؟ " جورج پرسید ، جینی با پایین قلمش اروم به سرش ضربه زد " ماه اول دیگه تقریبا داره تموم میشه ..." جورج شونه ای بالا انداخت برای اون که خیلی زود گذشته بود .

هری به طرف فرد و جورج " دقت کردین امسال داره یکم زود و اسون میگذره ؟ " جورج چشم هاش رو درشت کرد و گفت " واقعا هری؟ این همه تکالیف مسخره و به درد نخور اسونه؟" فرد تک خنده ای کرد و گفت " در مقابل سال های قبل که فعالیت های هری تو هاگوارتز خلاصه میشد به کمک برای نابودی ولدمورت بله اسون تره "

جینی به صندلی تکیه داد و سرش رو کج کرد ، سالن عمومی اون ساعت از روز زیاد شلوغ نبود چون اکثر بچه ها در حال خوردن ناهار بودن پس چهار نفر با خیال راحت روی صندلی ها نشسته بودن تا تکالیف نجوم رو کامل کنن البته که زیاد هم موفق نبودن .

هری شونه ای بالا انداخت و گفت "تمرکز من بیشتر روی قسمت زود گذشتنش بود ..." هیچی نشده بود و تقریبا یک ماه از سال گذشت ... زود گذشتن زمان باعث میشد دلش بخواد به هوا چنگ بزنه و جلوی تغیر روند فصل ها رو بگیره .

مگه چه اشکالی داشت یه لحظه هایی فقط میتونستن متوقف شن ؟ با حرکت اهسته کنار هم بدون حتی یه ذره عجله به داستان زندگی شون نگاه کنن مثل حرکت شکوفه های بهاری یا مثل ریختن اب از بالای ابشار همینقدر ساده ... گذشتن زمان چیزی نبود که هری دوستش داشته باشه .

تو یک ماه گذشته اتفاقات تازه و جدیدی براش افتاده بود که قبلا هرگز فکر نمیکرد بیفته ... دوستی عجیب ش با دراکو و رابطه ی خوبی که با استاد تغیر شکل داشت حتی سال ارومی که تو هاگوارتز میگذروند ... دلش نمیخواست گذر زمان شیرینی لحظاتش رو از بین ببره .

اهی کشید و دوباره به تکالیف نجوم نصفه و نیمه ش نگاه کرد هنوز برای انجام دادنش وقت داشت پس جای نگرانی نبود .

از جاش بلند شد و گفت " میرم پیش دراکو ..." بقیه سر تکون دادن و هری بعد از برداشتن کوله ش از سالن عمومی بیرون زد .

بدون هیچ دلیل خاصی شروع به دویدن کرد انگار کار خیلی مهمی داره و باید به سرعت به جایی بره این ترفند وقتی بچه بود هم جواب میداد و بالافاصله کلافگی ش رو از بین میبرد .

نه یه دویدن معمولی ... یه دویدن با هدف ، وقتی بچه تر بود از فاصله ی مدرسه تا خونه رو میدوید ، هرکس از دور میدیدش فکر میکرد که خیلی برای دیدن خانوادش عجله داره و یا دلش تنگ شده و یا اینکه از مدرسه فراریه

Always [Drarry]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora