صدای بلند اهنگ تو گوش هری اکو میشد اما اهمیتی نمیداد، نیمه مست بود و معدش صداهای عجیب از خودش در می آورد.
احتمالا بخاطر یکی دو روز غذا نخوردن و بعد یه عالمه الکل خوردن بود، با اینحال اون بیخیال روی صندلی پشت بار نشسته بود و خدا میدونست چندمین شات ویسکیش رو بالا میبرد.
حقیقتا خودش هم هیچ ایده ای نداشت چیکار میکنه فقط به نظر میرسید این راه خوبی برای خالی کردن خودش باشه.
از تد بابت ایدی کارت فیکی که بهش داده بود ممنون بود، هرچند ویلیام معتقد بود یه دلیلی داره که سنش اجازه نمیده به کلاب یا بار بره ولی اون هیچوقت بهش گوش نمیکرد.
حالا هم دیگه دلیلی برای گوش کردن نداشت، دیگه براش مهم نبود. واقعا اهمیتی نداشت.
نور های رنگی روی صورت چهره هایی افتاده بود که روی زمین رقص بی دغدغه میرقصیدن، خوشحال به نظر میرسیدن، رها به نظر میرسیدن، و حتی شاید آروم.
تمام چیز هایی که هری هیچوقت قرار نبود باشه.پیچ و تاب معدش بیشتر شده بود، پاهاش رو روی صندلی تکون میداد و پشت سر هم مشروب میخورد.
انگار کار بهتری برای انجام دادن نداشت.
انگار این راهی بود که خودش رو بیشتر داغون کنه.
انگار اینجوری قلبش قرار بود آروم بگیره.تمام چیزی که هری از زندگیش میخواست این بود که حس کنه نرماله. تنها خواستهاش از زندگی نفرین شدش مثل بقیه بودن بود.
نمیخواست متفاوت باشه، نمیخواست خاص باشه، نمیخواست پسر برگزیده باشه، نمیخواست زنده باشه، نمیخواست در موردش پیشگویی گفته باشن، فقط میخواست عادی باشه.
و تو اون لحظه به نظر میرسید محال ترین آرزوی ممکن برای هریه. خودش هم آگاه بود به نفرینی که ریشه های زندگیش رو خشک و گندیده کردن.
هری نفرین شده بود، تمام زندگیش میدوید تا خلافش رو به خودش و دنیا ثابت کنه؛ اما در اخر روز میدونست.فقط میدونست که نفرین شده، میدونست که زندگی شومش هیچوقت قرار نیست درمان بشه. میدونست که تو هزارتوی فلاکتش گم شده و هیچ راهی برای بیرون اومدن نداره.
برای مدت کوتاهی فکر میکرد ویلیام راهنمایی میشه که از زندان درونیش نجاتش میده اما مثل اینکه فقط امید واهی بود.
فکر کردن به ویلیام بهش اضطرابی میداد که نمیتونست توصیفش کنه، مغزش رو به افکار منفیش الوده میکرد و شیره ی انرژی و خوشحالی و امیدش رو از روحش بیرون میکشید.
خودش هم نمیفهمید تو اون لحظه چه حسی بهش داره، به ویلیام گفته بود دوستش داره، باهاش خاطره ساخته بود، بهش امید داده بود، ویلیام قرار بود مراقبش باشه، ویلیام قرار بود هیچوقت ترکش کنه، ویلیام قرار بود درکش کنه ولی... ویلیام فقط کشیده بود کنار.
![](https://img.wattpad.com/cover/233418619-288-k733085.jpg)
STAI LEGGENDO
Always [Drarry]
Fanfictionهری یه نقاشی پاره پاره شده بود، و دریکو کسی که این شاهکار رو میپرستید.