هرچقدر که ماشین بیشتر تکون میخورد حالت تهوع هری هم بیشتر میشد، کاش ویلیام قبل از ناپدید شدنشون بهش اطلاع داده بود که ماشین رو تبدیل به پورتکی کرده.
اگه هر شرایط دیگه ای بود میخندید و میگفت " از ماشین پرنده که بدتر نیست" ولی الان جدا نیاز داشت پیاده شه.
نمیخواست شبشون رو خراب کنه ولی خب پورتکی همینجوریش سرگیجه اور بود و حالا اون اولین سفر جادوییش با یه ماشین عجیب ( در واقع دومین ولی خسته تر از اون بود که اشاره کنه) رو داشت سرش به شدت گیج میرفت و حالت تهوع شدید داشت.
همونطور که ابرو هاش رو کج کرده بود و گوشه ی لب هاش بالا رفته بود نگاهش رو خیره به رو به رو دوخت، دست هاش از شدت فشار دادن دستگیره ی ماشین سفید شده بود.
بالاخره ویلیام متوجه ش شد "او شت، پسر حالت خوبه؟" نگران گفت، نگاهش بین جاده و هری میچرخید، هری که حس میکرد دنیا داره روی سرش میچرخه فقط خودش تکون داد.
ظاهرا ویلیام منظورش رو متوجه شد از اون جایی که کل بدن پسر میلرزید و رنگش یکم پریده بود.
"چیزی نیست احتمالا بخاطر پورتکیه، الان نگه میدارم" ویلیام در حالی که لب پایینیش رو گاز میگرفت گفت، چهره ی هری اصلا خوب به نظر نمیرسید.
سر هری انقدر درد میکرد که حتی نمیتونست برای موافقت تکونش بده چشم هاش رو بست دستش به صندلی های چرم ماشین چنگ زده بود و حالا کمی هم عرق کرده بود.
وقتی حس کرد ماشین ایستاده لایه چشم هاش رو باز کرد صدای ویلیام که میگفت الان برمیگرده همزمان با باز شدن در ماشین رو شنید و بعد سوز سرمای کوچکی وارد ماشین شد.
تازه متوجه شد که اصلا لباس مناسبی نپوشیده، اوایل نوامبر بود و با وجود اینکه بارون و برف نمیبارید هوا خنک بود. شاید با از ویلیام میخواست اول یه سر ببرتش خونه تا ژاکت برداره.
به هرحال شونه ای بالا انداخت همین جوریش هم ایده ای نداشت کجا میرن. امیدوار بود به یه رستوران رسمی یا همچین چیزی نرن، چون هری خیلی احمق بود و احمقانه ترین لباس های ممکن رو انتخاب کرده بود دین و رون نمیتونستن حدقل اشاره کنن که لباسات احمقانه ست؟
نمیتونست سرزنششون کنه، هیچ ایده ای نداشتن هری کجا و با کی سر قرار میره، برای جینی این لباسا حتی بیشتر از خوب به نظر میرسه ( تفکر احمقانه تر! جینی قراره تیکه تیکه ش کنه وقتی بفهمه با چی رفته سر قرار اول) خلاصه اون واقعا حس میکرد گند زده.
اینطوری نبود که خیلی بد باشه ولی اون نمیتونست به این فکر نکنه که چقدر کنار ویلیام بچه ست، شاید این رابطه ایده ی خوبی نبود و هری از اول مسیر نتونسته بود بهش فکر نکنه.
نگاهش به طرف عروسک کوچیکی که روی داشبرد ماشین بود افتاد عروسک گروت بود ناخوداگاه زیر لب زمزمه کرد "من گروت هستم"
"منم ویلیامم، از اشناییت خوشحالم گروت" صدای ویلیام که سوار ماشین میشد رو شنید سرش رو کج کرد و به مرد خیره شد، خنده ی کم جونی کرد و گفت "پس مارول اره؟" ویلیام با خنده جواب داد" نه فقط گاردینز اف گلکسی اونم چون کریس پرت بازی میکرد" هری اخم ریزی کرد " چجوری بقیه شونو ندیدی؟ نصف عمرت به باد رفته!" ویلیام حق به جانب گفت" هیچوقت فرصتش نشد و چرا باید فیلم یه قهرمان وطن پرست با لباس های گل گلی و روبات رو ببینم؟" هری دستش رو روی قلبش گذاشت و هین بلندی کشید برای یه لحظه ویلیام واقعا نگران شد چیزیش شده باشه ولی بعد با صدای سرزنش کننده ای گفت " تو همین الان به قهرمان های من چی گفتی؟ وات دا فاک واقعا ازت انتظار نداشتم اون ربات نیست مرد اهنیه!"

YOU ARE READING
Always [Drarry]
Fanfictionهری یه نقاشی پاره پاره شده بود، و دریکو کسی که این شاهکار رو میپرستید.