30

852 109 205
                                    

کریسمس خیلی زود تموم شده بود و با تموم شدنش موجی از سردرگمی برای هری به خاطر اورده بود. برگشتن به هاگوارتز باید مثل همیشه براش دوست داشتنی میبود ولی حالا به دلایلی ترجیح میداد هرجایی باشه غیر از مدرسه.

اوضاع بین خودش و دریکو بیش از حد عجیب و غریب بود به سختی حرف میزدن و هری تا جایی که در توانش بود خودش رو از دید دوستاش و دریکو دور میکرد. میدونست جینی بهش مشکوکه ولی امیدوار اون دختر برای یه بار هم که شده بیخیالش بشه.

بعضی اوقات که بی صدا تو کتابخونه کنار هم مینشستن و تلاش میکردن تکالیف شون رو انجام بدن هری میتونست نگاه خیره دریکو روی خودش رو حس کنه، نگاهی که سعی میکرد نادیدش بگیره هرچند موفقیت امیز نبود.

نمیدونست چرا دریکو نمیتونه حداقل تلاش کنه اوضاع نرمال بشه، اون نگاه های خیرش و خشمی که تو چشم هاش بود رو حتی پنهان نمیکرد؛ خشمی که اکثر اوقات با نگاه کردن به گردن هری تو چشم هاش دیده میشد، گردنی که چند وقت اخیر تقریبا همیشه یه مارک حتی شده کوچیک هم روش بود.

برخلاف تصور دوستاش و دریکو، که فکر میکردن هری وقت هایی که پیش اونا نیست با ویلیامه هری بیشتر اوقات اتاق ضروریات بود.
تقریبا از وقتی که برگشته بودن اکثر روز هاش رو اونجا میگذروند، روی چمن های نیمه خیس زیر  یه آفتاب ملایم مینشست و به صدای باد گوش  میکرد.

گاهی تکالیفش رو زیر سایه ی درخت ها مینوشت گاهی هم فقط با سکوت چشم هاش به منظره ی جادویی رو به روش میدوخت. متوجه شده بود این کار خیلی اسون تر از تحمل کردن جو های اکوارده.

هری پشیمون نبود که صراحتا به دریکو گفته چیزی بین شون نیست، واقعا هم چیز خاصی نبود الان که بهش فکر میکرد، هری حتی پشیمون هم نبود که به ویلیام گفت اونم دوستش داره حتی اگه نزدیک به دروغ گفتن بود.

مسئله اینجاست هری از دروغ گفتن متنفره، دوست نداره هیچوقت انجامش بده و اون روز تو موقعیتی قرار گرفت که مجبور بود، اگه جوابش رو به ویلیام نمیداد اون رو ناامید میکرد. همیشه همه رو ناامید میکنه، نمیخواست ویلیام ازش ناراحت باشه.

و قضیه اصلا این نیست که هری ویلیام رو دوست نداره! اون فقط نمیدونه چه حسی داره، کاش یه بروشور راهنما داشت که بهش میگفت آیا حسی که داره واقعا دوست داشتنه یا نه؟ چون اون اصلا چیزی حس نمیکنه.

همین نگرانش میکنه و باعث میشه با اظتراب به ویلیام زل بزنه در هرکاری که ویل با یه نگاه پر محبت باهاش حرف میزنه و باعث میشه هری هر لحظه از احساسی که باید داشته باشه و نداره ( یا شاید هم داره و خبر نداره) عذاب وجدان بگیره.

هری همیشه حس میکنه یه چیزی درونش خرابه، شکسته و فاسد شده و نمیذاره اون مثل مردم عادی باشه، دوست داشته باشه یا حتی عاشق بشه.
چیزی حس نمیکنه نه دوست داشتن نه عشق نه تنفر، گاهی قدردانی، انسانیت، صداقت و یا وفاداری شاید؛ اما دوست داشتن؟ حتی مطمئن نیست بدونه معنی این جمله چیه.

Always [Drarry]Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang