32

543 77 145
                                    

عصر اون روز هری بالاخره به جینی زنگ زد، با وجود همه ی اتفاقات روز های گذشته با شنیدن صدای نگران اون دختر لبخند کم رنگی زد. نمیتونست زیاد صحبت کنه پس فقط اطلاع داد برگشته خونه ی خودش و فردا برمیگرده مدرسه. البته که جینی توجهی نکرد.

و چیزی حدود نیم ساعت بعد با چهره های نگران دوستاش محاصره شده بود، با صورت رنگ پریدش لبخند کم جونی میزد و در مقابل سوال های بی‌نهایت اون ها سکوت میکرد.

اینطوری نبود که نخواد چیزی بگه فقط فکر نمیکرد تواناییش رو داشته باشه. نه وقتی با چشم های اشفته ی دریکو رو به رو شد و ثانیه ای بعد اون پسر جوری بغلش کرده بود که انگار زندگیش به هری وابسته‌ست.

هری فقط ترجیح میداد سکوت کنه، بهشون گفته بود رابطه ش با ویلیام تموم شده و حالش خوبه. حتی اجازه داده بود تا اخر شب اونا هر جور نقشه ی قتلی که دوست دارن بزای کشتن ویلیام بکشن و فقط با لبخند سر تکون داده بود.

چهره هاشون نگران بود اما آرامش کوچیکی بین شون ایجاد شده بود، دریکو با وجود دلشوره ای که برای هری داشت نمیتونست انکار کنه خوشحال بود، بعد از همه ی اتفاقاتی که افتاده بود بالاخره از شر ویلیام خلاص شده بود.
اما نگاه غمگین هری باعث میشد از خودش خجالت بکشه قطعا اخرین چیزی که میخواست ناراحتی هری بود.

با اینحال چیزی نگفت، کنار هری نشست بغلش کرد و بهش گفت همیشه کنارشه هری بی‌جون و خسته فقط سرتکون میداد و لبخند های کوچیک و غمگین میزد.

هری صبح روز بعد به هاگوارتز برگشت و تظاهر کرد همه چیز عادیه. هرچند مجبور بود مکالمه ی کاملا آزاردهنده ای با مک گوناگال داشته باشه و توضیح بده کجا بوده اون زن بیش از حد نگران بود و هری نمیتونست سرزنشش کنه.

حدود یک یا دو هفته ی بعد بود که بالاخره تصمیم گرفت رسما رابطه‌اش با ویلیام رو تموم کنه، مجبور بود باهاش صحبت کنه هرچند دلش نمیخواست هرگز به اونجا برگرده اما چاره ای نداشت.

نفس عمیقی کشید قبل از اینکه در بزنه و به جهنمی که هفته ها قبل ترک کرده بود برگرده. اضطرابی که مدت ها بود تنهاش نذاشته بود داشت روانش رو آزار میداد. هیچ کاری نبود که هری بتونه انجام بده تا دردی که دیدن دوباره ویلیام به قلبش وارد میکرد رو متوقف کنه. صدای آروم ویلیام رو شنید که گفت " بیا تو " صدا دار نفسش رو بیرون داد و تلاش کرد اضطرابش رو نادیده بگیره. جدیدا ویلیام و هرچیزی که به اون مربوط میشد عمیقا بهش استرس میداد. با مکث در دفترش رو باز کرد و وارد شد.

خاطرات وحشیانه ی اون شب به دیواره های ذهنش حمله کردن و هری تمام تلاشش رو کرد بهش بی توجهی کنه. اخم ریزی کرد و به ویلیام نگاه کرد " سلام " ویلیام شوکه به نظر میرسید، انگار انتظار نداشت تا مدت ها هری رو ببینه. از اون جایی که هری همه ی کلاس های تغییر شکلش رو رد کرده بود و به خودش زحمت رفتن نداده بود.

Always [Drarry]Where stories live. Discover now