29

735 96 174
                                    

بعد از رفتن دریکو، مغز هری تا مرز انفجار رفت و برگشت. دریکو همیشه اونجا بود تا حواسش رو از چیز های مختلف که به ذهنش حمله میکردن پرت کنه حالا که رفته بود برای هری سخت بود تمرکز کنه.

بهترین تلاشش برای دیوونه نشدن بیرون رفتن بود، وقتش رو دیگران میگذروند تا کمتر به مشکلات رو به روش فکر کنه از طرفی ارتباط برقرار نکردن با ویل سخت تر شده بود.

در آخر تسلیم شد دلش برای شنیدن صداش تنگ شده بود، پس اونا یه تماس یک ساعته تلفنی داشتن که بیشتر حرف زدن ویل و ساکت موندن هری بود. ویل شک نکرد که چرا هری زیاد هری نمیزنه و مثل همیشه نیست، اما اون با دقت به حرفاش گوش داده بود و هر از چند گاهی اظهار نظر کرده بود.

هنوز به ویل نگفته بود "موضوعی که باید در موردش حرف بزنیم" دقیقا چیه و ویل هم زیاد کنجکاوی نمیکرد، از ماجرا هاش با مادر و خواهر بزرگ ترش میگفت و منظور از ماجرا اتفاقات روزمره و احمقانه شون بود.

البته که هری کوچیک ترین اهمیتی به خرید رفتن ویل با خواهرش و دخالت اونا تو زندگیش نمیداد و مدام بهش گوش زد میکرد که اون یه مرد 28 ساله ست و نباید اجازه بده تو زندگیش دخالت کنن.

در اخر ویل یکم زیادی غر زد و باعث شد هری از زنگ زدن بهش پشیمون بشه، بعد از دقیقه 69 ام مکلالمه شون هری مجبور شد با دستش به کریچر اشاره کنه و روی کاغد براش پیام بنویسه اینجوری شد که بعد از دقایقی کریچر فریاد زد " ارباب! چاه اشپز خونه گرفته! همه جا رو اب برداشته! " و هری که زیرلب فحش میداد خیلی سریع از ویل خداحافظی کرد. بعد از قطع کردن تلفن نفس راحتی کشید و از کریچر تشکر کرد.

واقعا چاره ی دیگه ای براش نمونده بود اون نمیخواست در نهایت سر ویل داد بزنه و بهش بگه ارزو میکرد یه مادر یا خواهری داشت که انقدر بهش اهمیت بده تا براش مهم باشه ویل چیکار میکنه! اما هری فقط نداره پس ویل میتونه به جای غر زدن قدردان چیزی باشه که دنیا بهش داده چون همه انقدر خوش شانس نیستن!

این مطمئنا باعث میشد ویل ناراحت بشه و تا چند روزی باهاش سرد حرف بزنه در نهایت دوباره کار خودشو بکنه پس هری خودش رو خسته نکرد.

ویل از اون دسته ادم هایی بود که هری جدیدا کشف کرده بود ازشون خوشش نمیاد، طبقه ی متوسط رو به بالا که تو زندگیشون عملا هیچ مشکل جدی ای نداشتن.

هری نمیتونست درک کنه، اون تلاش میکرد اما موفق نمیشد، برخلاف تصور بقیه ی مردم این اصلا ربطی به وضعیت مالی نداره. دریکو پولدار بود، خانوادش جزو ده تا خانواده ی ثروتمند کل انگلستان بودن و بازم دردی که تو چشماش بود قابل لمس کردن بود، کنارش هری هیچوقت حس نمیکرد درک نمیشه.

کنار بقیه میشد، به خصوص ویل. شاید چون بهش نزدیک تر بود و انتظار داشت اینطوری نباشه اما فایده نداشت. ویل زیادی تو ناز و نعمت بزرگ شده بود تا بتونه هری رو درک کنه حتی مشکلاتی که به نظر خودش بزرگ بودن برای هری بیشتر شبیه جوک قبل خواب بود.

Always [Drarry]Onde histórias criam vida. Descubra agora