22

601 93 131
                                    

صدای تلویزیون بلند بود، باعث شده بود ویلیام سردرد کوچیکی بگیره همینطور تمام چراغ ها خاموش بود و نور تی وی روی صورتش افتاده بود سردردش رو بیشتر میکرد.

اگه هم میخواست بلند شه و چراغ رو روشن کنه باید هری رو از رو پاش بلند میکرد و خب ... نه دلش میخواست این اتفاق بیفته نه اون اجازه میداد!

پس ویلیام اینجا بود یک ساعت تمام روی مبل دفتر شخصیش نشسته بود و هری پاتر، قهرمان دنیای جادو، پسری که زنده ماند روی پاش نشسته بود و داشت عصر یخبندان میدید!

با تفکرش خنده ی کوتاهی کرد که باعث شد هری سلقمه ای بهش بزنه ظاهرا جای احساسی داستان بود، به هرحال این سومین انیمیشنی بود که ویلیام با هری میدید و به اندازه ی کافی میدونست که هری تو این مورد شوخی نداره!

خم شد از روی میز ظرف چیپس رو برداره، این کارتون فقط یکم زیادی بچه گانه بود، نه اینکه ویلیام انیمیشن دوست نداشته باشه، فقط حوصله ش از اینکه یه گوشه بشینه و با دوست پسرش تلویزیون ببینه سر رفته بود.

نباید یه کار جالب تر میکردن؟ الان یک ماهی میشد که ویلیام و هری قرار میذاشتن، گهگداری شب ها میرفتن بیرون و باهم میگشتن، اوقات دیگه تو هاگوارتز ... خب زیاد جالب نبود. هری میومد به دفتر ویلیام و اونا با هم وقت میگذروندن همه نه زیاد.

هری اکثر تایمش رو با دوستاش میگذروند، یا تمرین کوییدیچ انجام میداد، وقتی هم که ویلیام دعوتش میکرد یا ازش میخواست با هم وقت بگذرونن فقط میگفت تکالیفش زیاده.

متاسفانه ویلیام احمق نبود و میدونست که دوستای هری اصلا از رابطه شون خوشحال نیستن، تمام مدت کلاس هاش با سال هفتمی ها مجبور بود نگاه های نفرت امیز دریکو مالفوی جینی و فرد و جورج ویزلی رو تحمل کنه.

میتونست درک کنه هری سعی میکنه اونا رو راضی نگه داره، پس دهنش رو بسته نگه میداشت که هری بیشتر از این تحت فشار قرار نگیره.

از طرفی خودشم مدام مواظب بود کسی نفهمه به هرحال رابطه با دانش اموز ها خلاف قوانین بود و ویلیام نمیخواست اخراج بشه.

ویلیام نگاهش رو به نیم رخ هری داد که تو نور ابی تلویزیون میدرخشید چشم هاش دقیقا مثل بچه های هشت ساله برق میزد و هیجان زده بود وقتی به ماجراهای مسخره ی صاریغ ها نگاه میکرد.

گاهی ویلیام از خودش میپرسید چطوره که این پسر اینجوریه؟ اوایل براش جالب بود ولی الان بیشتر باعث میشد تعجب کنه، هر روز بیشتر از اون قبل، لبخند های هری فقط خیلی پاک بود ویلیام نمیتونست به این فکر کنه که چقدر دوست داشتنی عه چون باعث میشد دلش بخواد تمام صورت هری رو غرق بوسه کنه.

لبخند گرمی بهش زد همینطور که ثانیه ها میگذشت میتونست رنگ قرمز کوچیکی رو روی گونه های هری ببینه، هری همین الان بخاطرش قرمز شده بود؟

Always [Drarry]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora