خمیازه ای کشید و به چهره ی غرق خواب هری خیره شد ساعت تقریبا هشت و نیم بود دیگه باید بیدار میشدن .
ده دقیقه ای بود که دراکو از خواب بیدار شده بود و اولین چیزی که نگاهش بهش افتاد موهای بهم ریخته ی پخش شده روی پاهاش بود ، جوری بیخیال و اروم خوابیده بود که انگار همه چیز خیلی خوبه و عالیه .
دراکو هیچ ایده ای نداشت هری چش شده بود دلش میخواست کمک کنه اما ... اینطور که معلوم بود هری هیچ علاقه ای به حرف زدن در این موضوع نداشت یا شایدم هم ... قرار بود بعدا بگه چیزی که الان اهمیت داشت حال هری بود نمی خواست به چیز دیگه ای فکر کنه و ذهنش رو درگیر افکار منفی کنه .
حواسش نبود اما چند دقیقه میشد خیره به چهره ی هری نگاه میکرد و تک تک اجزای صورتش رو از نظر میگذورند ... چهره ی بی رنگش موقع خواب از همیشه معصوم تر میشد .
سمت دیگه فرد با تکونی از خواب پرید و با نگاه منگی به اونا چشم دوخت خمیازه ی طولانی ای کشید و به بدنش کش و قوس داد " فکر کنم دیگه وقتشه بریم یکم دیگه کلاس شروع میشه "
دراکو سری تکون داد نگاهی به هری کرد که هنوز غرق خواب بود با این وجود اروم اسمش رو صدا زد اما بعد از چند لحظه هیچ واکنشی نشون نداد .
_ کامان این گوساله این جوری بیدار نمیشه صبر کن
از جاش بلند شد و به سمت هری رفت شونه هاش رو گرفت و از روی پای دراکو بلندش کرد یکم که از سطح زمین فاصله گرفت پرتش کرد پایین .
_ ایییی
دراکو با بهت به فرد که رضایت وار به هری نگاه میکرد چشم دوخت و بعد نگاهش رو به هری داد که شونه ش رو ماساژ میداد اما چشم هاش هنوز بسته بود " نمیخوای بلند شی؟"
هری هومی زیر لب کشید اما تغیر دیگه ای تو حالت صورتش به وجود نیومد همچنان تو مرز بین خواب و بیداری بود .
دراکو بلند شد و با هزار بدبختی بدن هری رو بالا کشید تا شاید یکم از حالت بیهوشی در بیاد فرد کوله پشتی ش رو به سمتش پرت کرد که خوشبختانه موفق شد بگیرتش یکی از چشم هاشو تا نیمه باز کرد با صدای دورگه ای گفت " دقیقا چرا منو از خواب شیرینم بلند کردین ؟ "
دراکو تک خنده ای به لحن طلبکارش زد و حق به جانب گفت " تا همین الانم فکر کنم صبحانه رو از دست داده باشیم از اولین جلسه ی تغیر شکل هم جا میموندیم "
هری با اخم به ساعتش نگاه کرد حالا دیگه چشم هاش کاملا باز بود " محض رضای خدا هنوز بیست دقیقه وقت داریم "
فرد شونه ای بالا انداخت و اشاره کرد به سمت قعله برگردن تو راه برگشت تنها صدایی که به گوش میرسید غرغر های مکرر هری بود که انگار تمومی نداشت .
وقتی به سرسرای بزرگ رسیدن وقت زیادی برای نمونده بود در نتیجه با حول چند تا ساندویچ درست کردن تا تو راه بخورن البته که هری مجبورشون کرد تا اول چایی بخوره بعد برن و اینجوری شد که مجبور شدن تا کلاس تغییر شکل بدون .
![](https://img.wattpad.com/cover/233418619-288-k733085.jpg)
CZYTASZ
Always [Drarry]
Fanfictionهری یه نقاشی پاره پاره شده بود، و دریکو کسی که این شاهکار رو میپرستید.