هواپیمای قرمز رنگ روی لامپ گیر کرده بود و هری نمیدونست چطوری باید بیارتش پایین بدون اینکه کسی متوجه بشه و ایده ی تدی که با توپ بزنن بهش هم اصلا جالب نبود.
"هری میشه لطفا بیای..." دریکو که با عجله در اتاق رو باز کرده بود به هری خیره شد که وسط اتاق مثل پسر بچه های تخس وایستاده و به هواپیمایی که به لامپ گره خورده نگاه میکنه تدی جیغ کوتاهی کشید و بلند گفت " در در درو ببلدد" و عین موش از کنار پای هری دوید و در رو محکم پشت سر دریکو بست.
"چیکار کردین؟" دریکو با شگفتی پرسید و به توپ هایی که به دیوار چسبیده بودن نگاه کرد هری دستی به گردنش کشید و چوبدستیش رو نشون داد " داشتیم بازی میکردیم و هواپیما خورد به لامپ و نمیدونم چطوری بدون شکستن لامپ بیارمش پایین" دریکو ابرو هاش رو بالا انداخت و به اتاق ترکیده ی تدی نگاه کرد، توپ های رنگی به دیوار اتاق چسبیده بودن و یه لاین مسابقه رو هوا معلق بود و ماشین های کوچیک دورش پرواز میکردن، اسباب بازی های تدی پراکنده روی زمین اتاق ریخته بود و عملا انگار بمب منفجر کرده بودن.
"میشه کمک مون کنی لامپ رو نشکنیم؟" دریکو مکثی کرد و به هری که تلاش میکرد مظلوم به نظر برسه نگاه کرد "مگه لامپ بشکنه چی میشه؟ نورش فرار میکنه؟" دریکو با گیجی گفت و باعث شد تدی غش غش بخنده، هری پوکر فیس نگاهش کرد انقدر همشون تو دنیای ماگل ها غرق شده بودن یه وقت هایی یادش میرفت دریکو چقدر هیچی نمیدونه و هرچی هم باشه بازم یه اصیل زادست.
"نه نورش فرار نمیکنه ولی خطرناکه جیزز بلاندی جدی باید ماگل استادیز برمیداشتی خیلی کاربردی تر از طلسم های باستانی بود" هری با کلافگی گفت و به لامپ خیره شد.
"و بعد بابام، من و دامبلدور و کل هاگوارتز رو میکرد زیر خاک" با کنایه گفت و چوبدستیش رو بلند کرد " خیلی خب الان تکونش میدم" هری ترسیده نگاهش کرد "نه! چوبدستی نه! بذارش کنار" دریکو شوک شده دستش رو پایین اورد " چرا؟" هری نفس عمیقی کشید و تدی رو بغل کرد " چون که تکنولوژی و جادو کنار هم پارازیت ایجاد میکنن نمیتونی از جفت شون استفاده کنی بدون طلسم های محافظ و اینطوری فقط باعث میشه لامپ بترکه." دریکو اخم ریزی کرد " پس چطوری بیاریمش پایین؟" تدی تو بغل هری تکون خورد و پیشنهاد داد " به ددی بگیم؟ "
هری به طرف دریکو رفت " یا اینکه همینجا ولش کنیم بالاخره ریموس میارتش پایین" تدی صدایی دراورد که باعث شد هری بخنده و غلغلکش بده " مطمئنی ایده ی خوبیه؟" همینطور که در رو باز میکرد گفت " نه اصلا ولی خب چیزایی دیگه هم تو اون اتاق به گند کشیده شدن که هواپیما اخرین نگرانی مون باشه."
از نشیمن خونه ی ریموس صدای خنده های ریز نارسیسا میومد و آندرومدا که حرارت داستان های جوونی شون رو تعریف میکرد.
"...سیسی تنها کسی بود که مثل یه لیدی شایسته ی خاندان بلک رفتار میکرد من زیادی سر به هوا بودم و بلاتریکس یه وحشی روانی بود حتی از همون بچگیش هم با چوب دنبالمون میکرد و بچه های کوچیک تر رو بولی میکرد متاسفانه انرژی بیش از حدش به دورای من رسیده بود وقتی بچه بود همش میترسیدم اخرش مثل بلاتریکس از اب در بیاد ولی دورای عزیزم بیش از حد مهربون بود، برای رضای خودشم که شده زیادی مهربون بود."
VOUS LISEZ
Always [Drarry]
Fanfictionهری یه نقاشی پاره پاره شده بود، و دریکو کسی که این شاهکار رو میپرستید.