عشق چیزی بود که مسلما بکهیون زیاد بهش فکر میکرد. حتی قبل از اشنایی با چانیول و از دور دیدنش هم بکهیون همیشه منتظر این احساس طلایی تو زندگیش بود. اینکه بتونه تموم احساساتی رو که همیشه فقط تصور میکرده واقعا مزه کنه... اینکه یکی دیگه جوری بهش نگاه کنه که انگار مرکز دنیاست. ولی بعد از چند تا رابطه شکست خورده. بعد از مطمئن شدن و دوباره ناامید شدن تصمیم گرفت دست از فانتزی زدن درباره همچین چیزی برداره. عشق سخت نبود ولی برای اون شاید ممکن نبود. بار اولی که چانیول رو دید و جذب اون هاله خاص دورش شد با خودش فکر کرد که اینبار هم قراره در حد یه کراش بمونه. وقتی شجاعت کرد و سعی کرد به چانیول نزدیک بشه با خودش فکر کرد حتی اگه یه روزی معجزه شه و ازم خوشش بیاد هم مسلما قرار نیست ما دوتا اینده ای داشته باشیم. ولی حالا که کنار چانیول بین بازوهاش دراز کشیده بود و داشت به صدای نفس های عمیق و سنگینش زیر گوشش گوش میداد یه کم امیدوار شده بود. همون امیدواری ترسناکی که همیشه بعدش ناامیدی میومد. چانیول بهش گفته بود داره عاشقش میشه. نگفته بود عاشقش شده! این دوتا مورد با هم خیلی فرق داشتن. وقتی یکی بهت میگفت دارم عاشقت میشم ممکن بود وسط راه بگه اوه نه پشیمون شدم. یا اصلا بعد یه مدت بفهمه همچین حسی نداشته و بیخیال شه. در نتیجه بکهیون داشت با تمام وجود سعی میکرد اینبار حداقل باهوش باشه و به خودش اجازه نده بیشتر از این امیدوار شه. اون واقعا از اینده میترسید. هیچکدوم رابطه های قبلیش انقدر روش تاثیر نذاشته بودن و بکهیون از ضربه خوردن عمیقتر واقعا میترسید و چانیول کاملا شبیه کسایی به نظر میرسید که میتونن بدون اینکه قصدش رو داشته باشن با یه بشکن نابودش کنن.
اروم چرخید و نگاهش رو به صورت مرد کنارش که کاملا خواب بود داد. چند ساعت خوابیده بود ولی بعدش بیدار شده بود و طلوع خورشید رو از بین پرده های سرمه ای اتاق چانیول تماشا کرده بود و سعی کرده بود همه احساساتش رو راست و ریس کنه. ولی هیچی راست و ریس نمیشد. همه چی تو هم پیچیده بود و بکهیون وسط این پیچیدگی ها داشت خودش رو گم میکرد. هنوزم باور داشت برای نگه داشتن و اسیر کردن چانیول کافی نیست. شاید برای یه مدت بود... ولی برای همیشه؟ قطعا نه. نمیدونست چرا برعکس خودش داره جلو میره. اون همه زندگیش سعی کرده بود روی احساسات مثبتش بیشتر جولون بده تا منفی ها. چانیول اولین کسی بود که میتونست باعث شه بکهیون نتونه ترس از دست دادنش رو نادیده بگیره.
اروم خودش رو از بین بازوهای پسر بزرگتر بیرون کشید و با تردید و نوک پا رفت سمت سرویس بهداشتی و حموم. در رو پشت سرش بست و تی شرتش رو از سرش دراورد و لباس زیرش رو هم دراورد. با قدمای مردد رفت سمت دوش و بازش کرد و اجازه داد گرمای اب بدنش رو بپوشونه. فکر کردن حداقل برای حالا بس بود. دوشش یه کم طولانی شد ولی بهش حس بهتری داد. با دیدن تن پوش اویزون به پشت در نیشش باز شد و سریع تنش کرد و عطر افترشیو چانیول میزبان بینیش شد. همینطور که خودش رو تو حوله چانیول بغل کرده بود از حموم بیرون اومد.مرد روی تخت هنوزم خواب بود. بکهیون رفت سمتش و لبه تخت جا گرفت و بازم ساکت تماشاش کرد. دستش اروم جلو رفت و لای موهای پرپشت و مجعد چانیول فرو رفت. دلش میخواست تا ابد فرصت این کار رو داشته باشه. اینکه هر روز صبح پا شه و موهای چانیول رو لمس کنه و لبخند بزنه. همین قدر ساده...
YOU ARE READING
☕⊱A Hug In A Cup⊰☕
Romanceبیونبکهیون یه مربی مهدکودک سر به هواست که چند ماهه روی یه غریبه جذاب که توی مترو میبینتش کراش زده...☁️💖 و یه روز یهو تصمیم میگیره از دور دید زدن دیگه بسه! دنبال کردن اون غریبه پاش رو به کافه Heavenly# میکشه و یه دوره جدید تو زندگیش شروع میشه. ...