☕فنجان چهل و ششم : وقتی تو هستی اینجا روشنه.

7.1K 2K 786
                                    

پدر یونگی همیشه بهش میگفت که زندگی برای هرکسی روی یه دنده خاص میچرخه. برای بعضی‌ها سرعت داره و برای بعضی‌ها ارومه... بعضی‌ها هم دنده زندگیشون زنگ زده و باعث میشه نتونن جلو برن یا مدام سختی بکشن. وقتی یونگی یهو پدرش رو از دست داد ارزو کرد کاش دنده زندگیش میشکست و خورد میشد و اون دیگه مجبور نبود به جلو رفتن ادامه بده. ولی خب... دنده زندگی یونگی خیلی سمج بود. توی دوره های طولانی مدت افسردگیش و پنیک اتک‌هاش بازم به جلو هولش داد. وقتی یونگی رسما هیچی جز پیانو زدن نداشت بازم هولش داد و انقدر به هول دادن ادامه داد تا یونگی به جیمین رسید. وقتی با جیمین وقت میگذروند دنده زنگ زده زندگیش دیگه چرق چرق نمیکرد. دیگه به زور جلو نمیرفت. انگار تازه روغن خورده باشه عین فرفره میچرخید. یونگی حتی فرصت نمیکرد دیگه به اون دنده عوضی و شرایطش فکر کنه. چون حواسش میرفت روی جیمین. به اینکه دنده زندگی اون پسر هم تا قبل خودش داغون و زنگ زده بوده؟ نکنه خودش باعث شه دنده زندگی جیمین نابود شه؟ این افکار همینطور که لبخند به لب دنبال جیمین میکرد تو سرش میچرخیدن. واقعیت این بود که هیچکس یونگی رو نمیشناخت. حتی بکهیون هم شاید شناخت درستی ازش نداشت. ولی یونگی همیشه منتظر بود. همیشه منتظر یکی مثل جیمین بود که بیاد و به دنده کوفتی زندگیش روغن بزنه و بعد دستش رو بگیره و دنبال خودش بکشتش. یونگی خسته بود ولی نه اونقدری که نخواد تا همیشه اغوشش رو برای اون پسر خوش خنده که طعم بستنی مورد علاقه اش رو میداد باز نگه داره.

پدرش یه نصیحت خوب دیگه هم بهش کرده بود. این یکی رو وقتی فهمید یونگی داره زیادی بخاطر نبود مادرش عذاب میکشه بهش گفت. یه روز اومد اتاقش روی تختش نشست. خیره شد به چشم هاش و بهش گفت : چیزهای بد اتفاق میوفتن. این زندگیه. ولی اگه یاد بگیری توشون نمونی یعنی زندگی کردن رو یاد گرفتی. یاد بگیر زندگی کنی.

و یونگی یه مدت بود با چنگ و دندون داشت جون میکند یاد بگیره زندگی کنه. میخواست خوشحال باشه. میخواست لبخند بزنه...و راستش میخواست وقتی موج افسردگیش یهو بهش هجوم میاره فقط یکی اونجا باشه که بغلش کنه. فقط همین.

پس اون روز صبح وقتی بلند شد و نشست روی تختش و نگاهش سمت پرده های کلفت و تاریک اتاقش چرخید و حس کرد امروز از اون روزاست فقط یه فکر ازش سرش گذشت : اینجا خیلی تاریکه و به یه جیمین نیاز داره.

چند دقیقه بعد پشت گوشی بود و داشت با استرس همینطور که هیستریک با سوراخ شلوار ورزشیش ور میرفت به صدای بوق برقراری تماس گوش میداد. و بعد بالاخره صدای خشدار دوست پسرش توی گوشی پیچید.

-سلام...

جیمین خوابالود محض گفت و یونگی بی اراده لبخند زد.

-هی بیبی..

اروم گفت و صبر کرد جیمین تو گوشش خمیازه بکشه.

-سلام...

☕⊱A Hug In A Cup⊰☕Où les histoires vivent. Découvrez maintenant