☕فنجان سی و هفتم : یادم بده.

9.6K 2.6K 1.7K
                                    

"فکر کنم دیگه نمیتونم ازت فرار کنم. یعنی نمیخوام که فرار کنم..."

بکهیون تازه بیدار شده بود و داشت گیج میزد. در واقع هیچ ایده ای نداشت که الان اصلا خوابه یا بیداره. ولی اگه این خواب بود ترجیح میداد تو همین خواب سکته کنه و تو اوج خداحافظی کنه. با چشمایی که یه کم بخاطر باز شدن ناگهانی نمناک شده بودن صورت باریستایی که روش خم شده بود رو برانداز کرد و بعد بالاخره تونست به حرف بیاد.

-یعنی چی...

ضعیف و گیج پرسید و چانیول یه نفس عمیق بیرون داد و یه لبخند ضعیف کنارش زد.

-یعنی...میخوای اشنا شیم؟

بکهیون هنوزم گیج بود. ولی خب جمله های چانیول هم اونقدرها مفهوم نبودن.

-الان اشنا نیستیم؟ یعنی چی؟

چانیول یه تکخند اروم زد و دستش رو بالا اورد و روی گونه پسر کوچیکتر کشید.

-منظورم اشنایی جور دیگه بود...برای رابطه...

برای رابطه.

برای رابطه.

برای رابطه...

برای فاکینگ رابطه!

یکی تو سر بکهیون تقریبا ده باری این عبارت رو جیغ زد تا پسر کوچیکتر کاملا فهمید چه خبره و نتیجه اش بالا پریدن سریعش و برخورد محکم سراشون به هم بود. چانیول یه اخ بلند گفت و دستش رو روی پیشونیش گذاشت و بکهیون فقط دوباره عین جسد افتاد روی تشک و با چشم های درشت شده به مردی که یه کم عقب رفته بود ولی هنوزم روش خم بود خیره شد. نکنه حالا که کوبیده بود به سر چانیول اون از حرفش پشیمون میشد؟

اب دهنش رو قورت داد و سریع به حرف اومد.

-اره میخوام. تموم شد. قبوله. دیگه نمیتونی پسش بگیری.

انقدر هول هولی و تند تند گفت که بعدش از حماقت خودش چشم هاش درشت شد. اخه کی به خاطر یه ضربه به سر بیخیال میشد؟ واقعا مغزش کدوم گوری رفته بود...؟

چانیول همینطور که پیشونیش رو ماساژ میداد دوباره اروم خندید و سری تکون داد.

-قصد پس گرفتنش هم نداشتم.

با جدیت گفت و بعد دستش رو روی پیشونی بکهیون کشید.

-خودت دردت نگرفت؟

بکهیون فقط تونست عین ابله ها پلک بزنه و یه نه ضعیف بگه. واقعیت این بود که اصلا متوجه نشده بود.

-خب...

-خب...

دوتاشون اروم زمزمه کردن و چند لحظه به هم خیره موندن و بعد بکهیون اب دهنش رو قورت داد و نگاهش رو به سمت دیگه ای چرخوند. چانیول چرا از روش کنار نمیرفت؟ میخواست تا صبح اینجوری بمونه؟

☕⊱A Hug In A Cup⊰☕Where stories live. Discover now