☕فنجان سی و پنجم : ما الان تو رابطه ایم؟

8.5K 2.7K 783
                                    

-یونگی رو ندیدی؟

جیمین با صدایی که یه کم نگرانی ته مایه اش بود از بکهیون که داشت زیر نور ضعیف چراغ های نصب شده بین درخت های سیب با یه صورت متفکر سبدها رو پر میکرد، پرسید. بکهیون با شنیدن صدا چرخید و سیب تو دستش رو انداخت توی سبد.

-یه کم پیش رفتش اون سمت. شاید رفته قدم بزنه. صداش کردم ولی نشنید. تو گوشش هندزفیری بود.

با لبخند توضیح داد و جیمین با یه تشکر گیج سریع راه افتاد به اون سمتی که هیونگش اشاره کرده بود. بعد از تموم شدن کارائوکه و شلوغ بازی بقیه جیمین یهو متوجه شده بود که دوباره خبری از یونگی نیست. انقدر غرق خوش گذروندن با سایرین شده بود که کامل حواسش پرت شده بود. خودش هم میدونست داره زیادی حساسیت به خرج میده اما دست خودش نبود. مدام حس میکرد چون یونگی رو وادار کرده تو این شرایط قرار بگیره باید خودش هم حسابی مراقبش باشه. ساعت دو شب بود و همه تقریبا رفته بودن بخوابن. جیمین هیچ ایده ای نداشت چرا بکهیون تصمیم گرفته یهو شروع کنه به کار کردن ولی حداقل میدونست لازم نیست نگران بکهیون بشه. اما یونگی نگرانش میکرد.

چند تا پرچین رو رد کرد تا اینکه بالاخره تو اخرین ردیف درخت های سیب چشمش به یونگی افتاد که داشت اروم جلو میرفت و سرش پایین بود.

اول تصمیم داشت بره جلو ولی بعد خودش رو متوقف کرد. یونگی همونطور که بکهیون گفته بود داشت اهنگ گوش میداد و قدم میزد و به نظر نمیرسید مزاحمش شدن ایده جالبی باشه. یه نفس عمیق کشید و فقط گوشیش رو بیرون اورد و همینطور که با یه فاصله منطقی اروم دنبال یونگی میرفت مشغول تایپ کردن شد.

"خوبی؟"

پیامش رو با تردید ارسال کرد و لبش رو گاز گرفت. یونگی با حس لرزیدن گوشیش جلوش متوقف شد و گوشی رو بالا اورد. جیمین توقع ایگنور شدن پیامش رو داشت ولی وقتی دید پسر بزرگتر شروع به تایپ کرده یه لبخند بی اراده روی لبهاش شکل گرفت.

گوشیش تو دستش لرزید و جیمین سریع بالا اوردش.

"اره عزیزم. فقط جمع بهم فشار اورده بود اومدم قدم بزنم. خوبم."

جیمین با دیدن "عزیزم"‌ی که توی جمله جا خوش کرده بود حس کرد قلبش پر از حرارت و گرما شده و یه لبخند عمیق روی لبهاش شکل گرفت. یونگی تازگی‌ها باهاش خیلی ملایم‌تر رفتار میکرد و این باعث میشد قلب جیمین پر از هیجان و شادی بشه.

"میخوای بیام دوتایی قدم بزنیم؟"

پیام بعدیش رو هم با کلی تردید همینطور که اروم دنبال یونگی میرفت تایپ کرد. میخواست اگه یونگی مایل نیست فقط بی سروصدا برگرده. یونگی دوباره متوقف شد و جیمین تو فاصله ای که پسر جلوش سرش تو گوشیش بود تقریبا ده باری لبش رو گازگاز کرد. با لرزش گوشیش بالافاصله بالا اوردش و با دیدن پیام جلوش لبخندش گنده تر شد.

☕⊱A Hug In A Cup⊰☕Where stories live. Discover now