☕مقدمه: لعنت بر دهانی که بی موقع باز شود!

33.6K 3.3K 884
                                    

-اوه مای گاد...اوه مای گاد...دستاشو...وای چطور یکی میتونی دست های به این جذابی داشته باشی؟ میبینی چه رگایی داره؟

-احمق اینجوری صدات رو میشنوه!!!

-اخه چرا باید یکی انقدر همه چی تموم باشه؟ این در حق بقیه ظلمه! اینجور ادم ها باید غیر قانونی بشن! چون وجود داشتنشون زندگی رو برای ادم های نرمالی مثل ما سخت میکنه...اخه کی سر صبحی موهای کوفتیش انقدر خوش حالته؟ نگاه کن اخه!!!

-محض رضای فاک فقط خفه شو!!!

صدای داد یونگی مسافری که کنارشون به خواب رفته بود و سرش افتاده بود روی شونه بکهیون رو طوری از جا پروند که تقریبا مرد بیچاره از روی صندلی افتاد و هرکی دور و برشون بود به سمتشون چرخید. از جمله پسر خوش قیافه ای که روی ردیف روبروی واگن سرش رو توی کتابش فرو برده بود . اگرچه که بکهیون به محض بالا اومدن سرش کلاهش رو تا دماغش پایین کشید و متوجه نگاه پر تمسخری که پسره بهش انداخت نشد.

با ضربه یونگی تو پهلوش با لبهای اویزون یه کم کلاهش رو بالا داد و چشم غره ای به دوست همواره بی حوصله اش رفت.

-لعنت بهت مین یونگی! حالا دیگه تو چشمش یه احمق عقب مونده ام!

با حرفش یونگی عاقل اندر سفیه بهش نگاه کرد و دوباره سرش رو توی گوشیش فرو برد.

-بکهیون اون ادم حتی نمیدونه تو هر روز عین احمق ها بهش زل میزنی ...چی باعث شد فکر کنی نظرش بهت عوض شده...در واقع بخوام دقیق بگم تو به تخمش هم نیستی عزیزم.

بکهیون با حالت گرفته ای به سمت دوستش چرخید و با حرص ضربه ای به رون پای دوستش زد.

-هوی میمیری انقدر همیشه واقعیت رو نکوبی تو سر ادم؟ یعنی دوستمی!

با عصبانیت گفت و بعد با لب های همچنان اویزون بیشتر خودش رو توی کاپشنش که باعث شده بود دو برابر سایزی که واقعا هست به نظر برسه فرو برد و تقریبا لای اون همه لایه از پارچه گم شد.

-بهت میگم و وضع اینه...تو سرت احتمالا ازش حامله هم هستی در حالی که اون ادم حتی اگه تو خیابون ببینتت تشخیصت نمیده...من تو رو میشناسم.

-هوی مین یونگی...

بکهیون با لحن بچگونه ای غرغر کرد و با ناراحتی سرش رو پایین انداخت. انقدر حالش گرفته شده بود که دیگه حتی سعی نمیکرد از مابین مسافرهایی که بین ردیف صندلی های مترو ایستاده بودن کراش چندین ماهه اش رو که هفته ای یکی دوبار فرصت دیدن شانسیش توی این ساعت رو پیدا میکرد، دید بزنه.

یونگی زیر چشمی دوستش رو که حسابی ناراحت به نظر میرسید دید زد و بعد اهی کشید.

-اگه انقدر داغونشی چرا سعی نمیکنی باهاش اشنا بشی؟ یکی از این دفعات برو و سر صحبت رو باهاش باز کن...انقدر سخته؟

بکهیون بی حوصله تکونی به باسنش روی صندلی سفت داد و پوفی کرد.

-قبلا هم در این مورد حرف زده بودیم...کسایی مثل اون مسلما از کسایی مثل من خوششون نمیاد...

ابروهایی یونگی با این حرف بالا رفت.

-کسایی مثل تو؟ مگه تو چته؟

بکهیون یه کم خودش رو از بین کاپشنش بیرون کشید و صاف تر نشست.

-مگه نمیبینی؟ همیشه کتاب دستشه...خیلی هم با شخصیت و با کلاس به نظر میرسه...در حد مرگ هم که خوش قیافه اس...مسلما حتی اگه گی هم باشه یکی به هاتی خودش میخواد...نه یه مربی مهد کودک شلخته که نصف لباس هاش همیشه روش استفراغ بچه اس...پس در نتیجه فقط از دور نگاه میکنم و زوزه میکشم تو هم مجبوری گوش بدی!!

یونگی خنده ای کرد وسری تکون داد.

-بیخیال بکهیون...نمیدونم چرا انقدر خودت رو دست کم میگیری...تو اونقدرام بد نیستی...

بکهیون از این حرف پوزخندی زد.

-اونقدرام بد نیستم؟ واو مرسی رفیق...واقعا الان اعتماد به نفسم ده برابر شد!

با حرص و تمسخر گفت و گوشه لبش رو بالا داد. یونگی لبخندی زد و چند تا ضربه اروم به شونه دوستش زد.

-منظورم این نبود احمق...دارم میگم تو اگه بخوای میتونی خیلی هم جذاب باشی فقط تا وقتی روی کونت نشستی و از دور اه میکشی به جایی نمیرسی! پس اون روحیه ریسک پذیر و ماجراجوت کجا رفته؟

خب در اون لحظه یونگی فقط سعی داشت دوست خوبی باشه و حرفایی بزنه که بکهیون رو اروم تر میکنه و مسلما اگه میدونست این جمله ها قراره چه تاثیری روی پسر مو خرمایی کنارش که حتی موهاش رو به خاطر تنبل بودن درست شونه نکرده بود بذاره صد سال سیاه به زبون نمیاوردشون.

-راست میگی...
-هاه؟

بکهیون چند دقیقه بعد که یونگی اصلا یادش رفته بود لحظاتی پیش چه اراجیفی سر هم کرده، زیر لب یه دفعه زمزمه کرد و باعث شد نگاه دوستش از صفحه گوشیش جدا بشه.

-باید برم باهاش اشنا بشم...

چشم های یونگی گشاد شد.

-اما اینجوری نه...باید اول بشناسمش...یه نقشه لازم دارم...باید به خودمم برسم...حتی اگه گی نباشه گی اش میکنم...حالا بشین و ببین...بیون بکهیون به هر کوفتی میخواد میرسه...

حالا دهن یونگی هم به جمع ،عضو دیگه صورتش که گشاد شده بود پیوسته بود.

-منظورت چیه؟
-استعفا میدم!
-چـــــــــی؟

☕☕☕☕☕☕☕☕☕☕☕

هی هی هلو اوری وان 🤪😂
خب به قول انا به زودی (ناموسا نمیدونم کی ولی وقتی استار سر و سامون گرفت پیش خودم حداقل) در اینجا یک داستان نصب میشود.

باید بگم که این داستان به بند دل من وصله و قراره به یکی از دوستهام هم تقدیم شه اما بعدا میگم کی ^~^ ( خطاب به دوستای گرامیم : میتونید اینجا خون همدیگه رو بمکید شاید بعدا نظرم عوض شد این تحفه رو به شما هم تقدیم کردم 😂)

یهو امروز دلم خواست استارتش رو اپ کنم چون واقعا خیلی دلم میخواد بنویسمش و وقت و روحیه طنز ندارم و با اینکه خیلی قسمت ازش نوشتم اما نمیخوام بیگدار به اب بزنم :(

ذوق کنید خاله ببینه *-* افرین

☕⊱A Hug In A Cup⊰☕Where stories live. Discover now