همینطور که با انگشت هاش بازی میکرد یه نفس عمیق بیرون داد و یه کم پاهاش رو روی پله هایی که روشون قرار گرفته بود تکون تکون داد. یه لبخند کمرنگ گوشه لبهاش رو بالا برده بود و نمیتونست اعتراف نکنه که هیجان زده نیست. خیلی کم پیش میومد یونگی ازش درخواست کنه جای خاصی برن. معمولا این جیمین بود که پسر بزرگتر رو اینور اونور دنبال خودش میکشید.
با صدای بسته شدن در کافه چرخید و سریع از روی پله های مغازه کناری بلند شد. یونگی سرش رو سمت مخالف کرده بود و داشت دنبالش میگشت. صبر کرد پسر روبروش خودش بچرخه سمتش و وقتی نگاهشون به هم رسید یه لبخند گنده زد.
-بریم؟
یونگی با دیدن لبخند درخشانش یه نفس عمیق کشید و یه لبخند ضعیف زد.
-اره...ولی خب قرار نیست جایی ببرمت که زیاد خوشحال کننده اس. پس ذوق نکن...میترسم ناامیدت کنم.
جیمین خندید و خیلی سریع دست پسر کنارش رو چسبید و انگشت هاشون رو تو هم حلقه کرد.
-من خیلی سخت ناامید میشم نگران نباش!
با همون لبخند قبلی گفت و همراه یونگی راه افتادن سمت ایستگاه اتوبوس.
-تو هیچوقت از دانشگاهت باهام حرف نمیزنی.
وقتی روی صندلی های اتوبوسی که جلوی پاشون توقف کرده بود کنار هم قرار گرفتن یونگی یه دفعه سکوتشون رو شکست و گفت. جیمین تکخندی زد و بعد هوم کرد.
-راه...راستش خب فکر کردم اهمیت نمیدی و نمیخواستم حرفهای خسته کننده بزنم.
-معلومه که اهمیت میدم. وقتی راجع به توئه یعنی مهمه. باید بدونم.
یونگی با قاطعیت جوابش رو داد و پسر کوچیکتر لبش رو برای بزرگتر نشدن لبخندش گاز گرفت.
-مرسی که اینو گفتی...باشه راجع بهش بعدا حرف میزنیم..ولی الان نه. نمیخوام دیتمون با صحبت درباره درس های مسخره ام خراب بشه.
یونگی از حرصی شدن یهویی لحنش نیشخند زد.
-پس ظاهرا زیاد دل خوشی ازشون نداری.
-ازشون متنفرم.
جیمین با صداقت گفت و نگاهش رو داد به دست هاش.
-من دلم نمیخواست دانشگاه برم. بیشتر خواسته خانواده ام بود و منم جرات نکردم مخالفت کنم...بعدش بابام با شریک کاریش به مشکل خورد و کلی ضرر کرد و یهو وضعمون خیلی بد شد. جوری که حتی هزینه دانشگاه من هم یه مسئله گنده شده بود. ولی خب پدر مادرم خیلی تلاش کردن درسم رو ول نکنم. منم تصمیم گرفتم برم سرکار و درسمم بخونم...نمیخواستم تو این زمینه هم ناامید شن.
-اوه...
یونگی فقط تونست همین رو بگه.جیمین اصلا طوری رفتار نمیکرد که مشخص بشه چقدر مشکلات داره و یه جورایی این خیلی براش تحسین برانگیز بود. مردد چند لحظه ساکت موند و فقط به صدای همهمه ضعیف اتوبوس گوش داد و بعد دستش رو جلو برد و دوباره انگشت هاشون رو تو حلقه کرد.
BINABASA MO ANG
☕⊱A Hug In A Cup⊰☕
Romanceبیونبکهیون یه مربی مهدکودک سر به هواست که چند ماهه روی یه غریبه جذاب که توی مترو میبینتش کراش زده...☁️💖 و یه روز یهو تصمیم میگیره از دور دید زدن دیگه بسه! دنبال کردن اون غریبه پاش رو به کافه Heavenly# میکشه و یه دوره جدید تو زندگیش شروع میشه. ...