☕فنجان هشتم : کون من خیلی هم خوشگله!

9.3K 2.6K 1K
                                    

-وای گند زدم... وای مامان... وای بابا... وای حالا چیکار کنم...

شاید به زبون اوردن این مدل جمله ها برای ادم های عادی خیلی کم پیش میومد... هفته ای یه بار... ماهی یه بار... برای ادم های با دقت و باهوشی مثل چانیول میشد گفت سالی یه بار... اما برای بیون بکهیون اینجوری نبود...دردسر همیشه عین یه توله سگ هایپر مسیرش رو بو میکشید و بی خبر از همه جا اویزون پاچه اش میشد و بکهیون هم اصلا و ابدا حاضر نبود قبول کنه که در واقع این دردسرها چیزهایین که خودش تولید میکنه و قضا و قدر باعثشون نیست.

درست مثل الان که بکهیون داشت خاکشیر شدن یکی از فنجون های مقدس ست قهوه خوری کافه رو مینداخت گردن اینکه چرا کانتر نباید طولانی تر باشه یا چرا وقتی اون فنجون لعنتی از بین ده تا چیزی که دستش بود لیز خورده بود کانتر خودش رو پرت نکرده بود زیرش...

هر طرف رو نگاه میکرد هیچکس برای کمک بهش نبود...البته یونگی اونجا بود و داشت با نیشخند از پشت پیانوش تماشاش میکرد اما موجوداتی مثل یونگی کمک محسوب نمیشدن... بکهیون مطمئن بود اگه الان ازش کمک بخواد یونگی با یه "به کونم" خوشگل از خجالتش درمیاد. سعی کرد بند و بساط توی دستش رو روی کانتر بذاره و گندی رو که پخش زمین بود قبل از رسیدن چانیول جمع کنه اما درست لحظه ای که داشت خم میشد صدای داد چانیول از توی انبار اومد و بکهیون میدونست حالا گندهایی که باید جمع کنه دوتا شدن.

-اون بیون تخم سگ لعنتی کجاست؟؟؟

چانیول با گوش هایی که قرمز شده بودن عین یه اسب وحشی از انبار بیرون اومد و وقتی چشم به همون "بیون تخم سگ لعنتی" ای که روی بقایای جسد فنجون عزیز و متبرکی که خودش شخصا از یه حراجی عتیقه جات تو فرانسه خریده بود افتاد بکهیون ایمان اورد صورت ادم ها میتونه به رنگی بالاتر از قرمز توی عصبانیت برسه چون چانیول الان یه ترکیب دلپذیر از بنفش و سرمه ای بود.

خنده معذبی کرد و دستش رو پشت گردنش کشید.

-این فنجونه شکسته که... اوپس...

با لبخند گفت و لبش رو گاز گرفت و لحظه بعدی چانیول تقریبا هجوم اورد سمتش و بکهیون جوری برای فرار شیرجه رفت زیر دریچه کانتر که سرش محکم بهش خورد و تمام کافه لرزید. اما متوقف نشد و خیلی سریع فرار کرد.چانیول یه قانون خاص داشت اونم این بود که پشت کانتر میتونست هیولا باشه اما وقتی ازش رد میشد تبدیل میشد به دون جوان و لبخند از لبش کنار نمیرفت و بکهیون این قانون رو خیلی سریع یاد گرفته بود. توی کافه پنج شیش تایی مشتری بود و چانیول محال بود توی زاویه دید اونها بدرفتاری ای از خودش بروز بده...ولی ظاهرا بکهیون باید برای باقی عمرش دیگه اون پشت نمیرفت و اینم غیر ممکن بود... با لبهای اویزون به چانیولی که با حرص بهش خیره شده بود نگاه کرد و بعد سرش را یه کم مظلوم خم کرد.

☕⊱A Hug In A Cup⊰☕Where stories live. Discover now