-میخوای حرف بزنیم؟
بکهیون با شنیدن این جمله سرش رو بالا اورد و نگاهش رو به یونگی ای داد که با نگرانی بهش خیره بود. خیلی دلش میخواست مثل همیشه لبخند بزنه و شروع کنه به شوخی راجع به اینکه یونگی چقدر دوستش داره که نگرانش شده و حسابی دوستش رو زجر بده اما واقعا نمیتونست. اب دهنش رو قورت داد و بعد سر تکون داد.
-چهارمین نفری هستی که امروز این سوال رو ازم کرده و منم فقط میتونم بگم نه.
یونگی یه نفس عمیق بیرون داد و یه کم تکیه اش رو روی کانتری که بکهیون داشت پشتش بی حواس سعی میکرد قهوه اماده کنه انداخت.
-میدونی جیمین و نایون نگرانتن...منم هستم...میتونم تصور کنم چقدر داره بهت سخت میگذره. اما اینکه از همه فاصله گرفتی راهش نیست.
بکهیون یه لبخند نصفه نیمه زد و سرش رو دوباره بالا اورد.
-فاصله چیه دیگه؟ من رو زیادی جدی گرفتیا...من سرخوش تر از این حرفام که بخوام این رفتارها رو بروز بدم. فقط یه کم شرایط عوض شده و گیجم...بهرحال...
بکهیون زبونش رو روی لبهاش کشید و بعد یه مکث کوچیک ادامه داد.
-تا لب مرز امیدواری رفتم و برگشتم...
یونگی با شنیدن از حرفها از زبون دوستش اخم کرد و بعد با جدیت به صورت خسته بکهیون خیره شد.
-این مزخرفات چیه میگی؟ اول اینکه با گفتن اینکه سرخوشی من باورم نمیشه هستی و قرار نیست فکر کنم "اوه بکهیون سرخوشه پس اذیت نمیشه!" و دوم هم اینکه واقعا احمقی! وقتی اون ادم فقط سر یه چیزی که اوجش یه حسودی کوچیک بود در حدی جوش اورده که ول کرده رفته و انقدر اکستریم واکنش نشون داده یعنی اینکه احساساتش از اون حدی که تو فکر میکردی هم بهت عمیق تر شده. تو فقط ترسوندیش و اونم رفته قایم شده و توی احمق هم بدترین زمان رو برای ناامید شدن انتخاب کردی.
بکهیون کلافه اخم کرد و یه نفس عمیق کشید.
-یونگ...یه هفته اس که نیومده کافه...اقای پارک مستقیم بهم گفت که چانیول گفته با من مشکل داره...این دیگه فرار نیست. رسما داره بهم میگه گورت رو گم کن! میخوای چیکار کنم؟ عین احمقا بازم دنبالش برم و امیدوار باشم دوباره ادم حسابم کنه؟ میدونی این مدت چقدر سخت بود؟
یونگی دستش رو جلو برد و بدون حرفی دست بکهیون رو گرفت.
-اره میدونم...میدونم سروکله زدن با ادمایی مثل من چقدر میتونه سخت باشه. ولی تو این همه سال من رو که هزار برابر از چانیول بدترم تحمل کردی. مطمئنم میتونی برای اون هم بیشتر صبوری کنی. تازه اون قراره از منم بهت نزدیکتر باشه. پس ارزشش بیشتره.
بکهیون چیزی نگفت و فقط سرش رو پایین انداخت و به دست خودش و یونگی خیره شد. اون همیشه ادم امیدواری بود و تا لحظه اخر تلاش میکرد. خیلی کم پیش میومد انقدر درمونده بشه که یونگی بخواد بهش انگیزه بده. ولی چانیول موفق شده بود به اون نقطه برسونتش. از وقتی که تونسته بود یه کم جدی تر اون پسر رو بشناسه فهمیده بود که چانیول اصلا ادم اسونی نیست. اون باریستای لجباز یه دیوار فولادی دور خودش داشت و برای هیچکس هم اون دیوار رو پایین نمیاورد. بکهیون تا همین چند وقت پیش با وجود اون دیوار زشت بینشون بازهم داشت تلاش میکرد. ولی از وقتی امیدوار شده بود و بعد دوباره ناامید همه چی سخت تر به نظر میرسید.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
☕⊱A Hug In A Cup⊰☕
Romantizmبیونبکهیون یه مربی مهدکودک سر به هواست که چند ماهه روی یه غریبه جذاب که توی مترو میبینتش کراش زده...☁️💖 و یه روز یهو تصمیم میگیره از دور دید زدن دیگه بسه! دنبال کردن اون غریبه پاش رو به کافه Heavenly# میکشه و یه دوره جدید تو زندگیش شروع میشه. ...