به محض اینکه ماشین چانیول جاده کوتاه و خاکی مسیر باغ رو طی کرد و متوقف شد، بکهیون حتی یه لحظه رو هم برای باز کردن در و پیاده شدن هدر نداد. کل مسیر تو یه سکوت خفقان اور گذشته بود و بکهیون تک تک نگاه هایی که چانیول چند دقیقه یه بار به نیم رخش انداخته بود رو با عمق وجود حس کرده بود. خودش هم نمیدونست قراره قدم بعدیش چی باشه. الان فقط میخواست دوستاش رو پیدا کنه و براشون تعریف کنه چه اتفاقی افتاده. با قدم های بلند راه افتاد سمت ساختمون کوچیک و سنتی ای که شاید اگه یه وقت دیگه بود حسابی برای تماشاش وقت تلف میکرد، تا هرچه زودتر جیمین و نایون رو پیدا کنه اما هنوز حتی لنگش رو کامل روی ایوون چوبی جلوش نذاشته بود که صدای چانیول متوقفش کرد.
-بکهیون!
ایستاد و اخم کرد و با یه حالت جدی چرخید. چانیول چی داشت بهش بگه؟ میخواست معذرت خواهی کنه؟
-ساکت رو نبردی.
چانیول خشک گفت و در صندلی عقب رو باز کرد و بهش خیره شد و بکهیون حس کرد انقدر پوکر شده که لبهاش دارن به هم میچسبن. یه نفس عمیق کشید و با قدم هایی که از قصد بلند و حرصی برشون میداشت راه افتاد سمت ماشین و بی توجه به چانیول که دستش رو روی در باز ماشین گذاشته بود و بهش خیره بود از زیر دست باریستای جوون رد شد و ساکش رو چسبید و از روی صندلی برش داشت. وقتی چرخید چانیول کاملا جلوش بود و بکهیون تقریبا جوری عقب پرید که داشت میوفتاد روی صندلی ماشین. باریستای چهار شونه با یه صورت جدی بهش خیره شد و بعد یه نفس عمیق کشید.
-یه سوال دارم.
-گفتم نمیخوام راجع بهش حرف بزنم.
بکهیون بالافاصله عین یه گربه عصبانی پنجول کشید و داد زد ولی چانیول خونسرد فقط پلک زد و روی پاهاش جا به جا شد.
-بهرحال میپرسمش!
-من قرار نیست وایسم گوش بدم!
بکهیون درجا گفت و خم شد تا دوباره از زیر دست چانیول رد بشه ولی باریستای جوون سریع با گرفتن کمرش عقب کشیدش و تقریبا هولش داد روی صندلی های ماشین و با گذاشتن دستش روی سقف ماشین خیلی جدی خم شد سمتش.
-چرا همون فردای اون روز بهم نگفتی چه گندی زدم هوم؟ میتونستی کلی سر این مسئله توبیخم کنی. ولی هیچی نگفتی. حتی کاری کردی فکر کنم با یکی دیگه بودی. علتت چی بود؟
چانیول با جدیت پرسید و بکهیون همینطور که داشت رسما ساکش رو تو خودش حل میکرد شوکه پلک زد. یعنی چانیول هنوز هم نفهمیده بود؟ انقدر احمق بود؟ شایدم باز میخواست از زیر زبونش حرف بکشه. هیچی واقعا از این لعنتی باهوش بعید نبود! چانیول تو زمینه روابط بی تجربه بود ولی لعنت تو زمینه های دیگه بدجور باهوش بود!
-شوخیت گرفته؟
با صدای که داشت از حرص میلرزید گفت و چانیول ابروهاش رو داد بالا.
YOU ARE READING
☕⊱A Hug In A Cup⊰☕
Romanceبیونبکهیون یه مربی مهدکودک سر به هواست که چند ماهه روی یه غریبه جذاب که توی مترو میبینتش کراش زده...☁️💖 و یه روز یهو تصمیم میگیره از دور دید زدن دیگه بسه! دنبال کردن اون غریبه پاش رو به کافه Heavenly# میکشه و یه دوره جدید تو زندگیش شروع میشه. ...