☕فنجان چهل و هشتم : بیا با هم دوباره شروع کنیم.

10.4K 2.4K 642
                                    

روی پله‌های سنگی‌ای که به آپارتمان کوچیکش روی پشت بوم ختم میشد نشسته بود و با چشم‌های نگران به خیابون کنارش نگاه میکرد. هر لحظه ممکن بود ماشین آقای پارک که چانیول قرض گرفته بودش با وسایلش پیداشون بشن. بکهیون یادش نمیومد قبلا توی زندگیش برای هیچ چیزی این حد از استرس و هیجان همزمان رو تجربه کرده باشه. اونها یه مدت کوتاه بود که رابطه داشتن و حالا داشتن همخونه میشدن. حتی برای زوج‌های قدیمی هم این مسئله پر چالش بود. بکهیون از خودش میترسید. از تک تک رفتارها و عادت‌هایی که ممکن بود بروز بده و برای چانیول خوشایند نباشه. واقعیت این بود که برای اولین بار تو زندگیش بکهیون دلش میخواست یه جایی موندنی بشه. به یکی تعهد بده و بهش بچسبه. و اون یه جا، آغوش چانیول بود و اون شخص هم چانیول. ولی میدونست برای نگه داشتن یه رابطه فقط عشق کافی نیست. عشق و کشش هیچوقت کافی نبود. اونها نیاز داشتن با هم تفاهم داشته باشن و بتونن کنار بیان و قرار بود همه اینها وقتی با هم زندگی میکنن مشخص بشه. اینکه برای هم ساخته شدن یا نه. صدای نزدیک شدن یه ماشین دوباره نگاهش رو به خیابون داد و اینبار واقعا ماشین آشنای آقای پارک بود که داشت به خونه‌اش نزدیک میشد. یه نفس عمیق کشید و از روی پله‌ها بلند شد و با قدم‌های سریع ازشون پایین دوید. به محض باز شدن در ماشین، بکهیون هم رسیده بود پایین پله‌ها و تا چانیول از ماشین خارج شد تقریبا خودش رو پرت کرد تو بغلش و باعث شد مرد قد بلند که متوجه اومدنش نشده بود، یه هین آروم و شوکه بگه و بعد بخنده و بغلش کنه.

-نشسته بودی منتظر من؟

بکهیون هومی کرد و سرش رو عین یه بچه گربه به جلوی لباس چانیول کشید و با حس انگشت‌های بلند مرد روبروش بین موهاش لبخند زد.

-قراره سخت باشه...

مردد زمزمه کرد و چانیول که ظاهرا میدونست منظورش چیه همینطور که موهاش رو نوازش میکرد یه نفس عمیق کشید.

-آره. ولی غیرممکن نیست.

باریستای چهارشونه با اعتماد به نفس گفت و وادارش کرد یه کم عقب بره و با گذاشتن دستهاش روی شونه‌های بکهیون بهش خیره شد.

-جفتمون اولین باره که قراره همچین چیزی رو تجربه کنیم. میدونم تغییر ترسناکه. البته شاید برای تو نیست ولی برای من هست. اما میدونم اگه سعی کنیم از پسش برمیایم. قراره تازه واقعا همدیگه رو بشناسیم. این نمیتونه بد باشه نه؟

بکهیون سعی کرد یه لبخند کم جون بزنه.

-آره...ولی شناخت آدم‌ها همیشه به چیزهای خوب ختم نمیشه.

-میدونم.

چانیول در جوابش گفت و خم شد و یه بوسه سبک روی لبهاش زد.

-ولی ما قرار نیست مثل بقیه باشیم. اگه مشکلی اومد وسط حلش میکنیم. به همین سادگی.

لحن چانیول پر از اعتماد به نفس و جدیت بود و این به بکهیون حس خوبی میداد. شاید واقعا میتونستن حلش کنن. سعی کرد اینبار لبخند جدی‌تری بزنه.

☕⊱A Hug In A Cup⊰☕Where stories live. Discover now