☕فنجان سی و دوم : بیا راجع بهش حرف نزنیم!

8.5K 2.7K 1.1K
                                    

-دیگه داری واقعا عصبیم میکنی بکهیون؟ فقط اون لعنتی برات مهمه؟ من و جیمین مهم نیستیم؟ نمیخوای با ما وقت بگذرونی؟

نایون دیگه رسما داشت توی گوشی نعره میزد و سر بکهیون برای بحث کردن زیادی سنگین بود. دیشب وقتی خبردار شد چانیول خیلی جدی تصمیم گرفته که باهاشون سفر نیاد و نقشه نایون شکست خورده گفته بود میخواد اخر هفته رو خونه بمونه و خب مسلما تصمیمش واکنش های جالبی نگرفته بود. نایون و جیمین و حتی یونگی بدجور ازش عصبانی شده بودن و حسابی توبیخش کرده بودن ولی بکهیون نظرش رو عوض نکرده بود. ظاهرا چانیول واقعا بیخیالش شده بود و حالا نوبت اون بود که بیخیال چانیول بشه. حتی اگه لازم بود بیشتر از یه اخر هفته خودش رو تو خونه حبس میکرد تا اون باریستای قد بلند رو از سیستم وجودش و قلبش بیرون بندازه.

-میدونی داد بزنی سرم چیزی عوض نمیشه نایون. توقع ندارم درکم کنید. فقط دوست دارم بدونید برام مهمید اما زمان نیاز دارم. برای اولین برای تو زندگیم به طور جدی هیچ انرژی ای ندارم و انگیزه ام ته کشیده. باید خودمو درست کنم برای اینم تنهایی نیاز دارم. پس لطفا سعی کن درکم کنی.

اروم گفت و قبل از اینکه نایون چیزی بگه قطع کرد. سرش رو روی بالش چرخوند و به ساکش که بسته و اماده کنار تخت بود زل زد. برای امروز دوباره امیدوار شده بود. نقشه نایون خیلی بی عیب و نقص به نظر میرسید. حتی اقای پارک هم بهش گفته بود که مطمئنه چانیول میاد...ولی چانیول مثل همیشه متفاوت و غیر قابل پیش بینی بود. یه آه اروم کشید و از جا بلند شد. خواب از سرش پریده بود. باید یه فکری برای این تعطیلی اجباری میکرد... اینکه چطور روزش رو بگذرونه. چون با وجود اینکه چمبره زدن روی مبل و بستنی شکلاتی خوردن و انیمه دیدن خیلی ایده ال به نظر میرسید اما یه جورایی هم، همزمان عین اعلام شکست کردن بود.

همینطور که لای موهای بهم ریخته اش انگشت میچرخوند رفت توی اشپزخونه و کتری برقیش رو روشن کرد. نگاهش روی دوتا قوطی قهوه ای که از کافه برای تمرین اورده بود نشست و نفسش رو بیرون داد. اون چند روزی که چانیول بهش نصفه نیمه درس داده بود از بهترین روزهای زندگیش بودن. رفت جلو و با اخم های تو هم هر دوتا قوطی رو برداشت و شوتشون کرد توی کابینت و بعد با لجبازی یه قهوه فوری برداشت و توی ماگش خالیش کرد.

-وقتی قهوه فوری هست کی نیاز به قهوه های فیس و افاده ای اون شاهزاده داره اصلا؟

زیر لب برای خودش گفت و به کتریش انقدر زل زد تا چراغش شروع کرد به روشن خاموش شدن. برای خودش قهوه فوریش رو اماده کرد و یه تیکه کیک از یخچال برداشت و رفت پشت میز نشست. ولی وقتی تقریبا چند دقیقه گذشت و خودش رو درحالی پیدا نکرد که افتاده به جون کیکش فهمید قرار نیست به این اسونی ها باشه. نوک چنگالش رو توی کیک شکلاتی فرو کرد و یه نفس عمیق کشید. چانیول حتی باهاش خداحافظی نکرده بود...خیلی مسخره بود که فقط خواسته بود یه بار خودش سمت برنده قضیه باشه و ماجرا جوری برگشته بود که دوباره خودش بازنده شده بود. تو تمام ماه های گذشته اونی که حسودی میکرد...اونی که حرص میخورد و اونی که احمقانه منتظر بود خودش بود. فقط برای یه بار خواسته بود چانیول حسودی کنه یا یه قدم به سمتش برداره. ولی همه چی برعکس شده بود.

☕⊱A Hug In A Cup⊰☕Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ