☕فنجان بیست و ششم : این عشقه؟

9.2K 2.7K 1.3K
                                    

چانیول مرد علم بود. اون زیاد اعتقادی به خدا نداشت و تو این زمینه ترجیح میداد ادعای ندونستن بکنه. ادمی بود که اکثر مشکلاتش رو با خوندن مقاله ها و مطالب علمی حل میکرد یا از یه متخصص کمک میگرفت. مثلا اون مطمئن بود حتی عشق هم یه دلیل علمی پشتش داره و هیچی بی علت نیست. در نتیجه چند سال پیش وقتی راجع به گرایش خودش و اینکه چرا انقدر حس میکنه سکس براش مسخره اس دچار سردرگمی شد عین یه پسر خوب رفت پیش روانشناس و سکس تراپ و جواب منطقیش رو پیدا کرد. اون آسکشوال بود و این جواب یه بار سنگین رو از روی دوشش برداشت. اما چیزی که اون سکس تراپ ها و روانشناس های بی شرف فراموش کردن بهش بگن این بود که :" هی پارک چانیول احتمالا تو کشور خودت یه تخم سگی به اسم بیون بکهیون هست و اون قراره گند بکشه به تشخیص ما و همه دلایل علمیت و تو قراره حسابی دهنت صاف شه امادگی داشته باش!"

اون لعنتی ها به این مسئله اشاره نکرده بودن و حالا چانیول بعد از یه شب سرشار از عبادت به یاس فسلفی رسیده. گرایشش چی بود؟ چه مرگش شده بود؟ چرا مچش انقدر درد میکرد؟ تو بیون بکهیون چه زهرماری ریخته بودن؟ اصلا خودش کی بود؟

این سوال ها کل مدتی که تو مترو با یه نگاه بی حس به جلو خیره شده بود تو سرش چرخیدن. ارزو میکرد کاش دیشب وقتی اون عکس ها به دستش رسیده بود خیلی سریع بکهیون رو تشخیص نداده بود. اون وقت راحت پاکشون میکرد و میرفت دنبال بقیه مستندش. اما خب چانیول چشم تیز بینی برای جزییات داشت و خیلی راحت تونسته بود بکهیون رو بشناسه. و برای شناختن بکهیون حتی نیازی به دیدن دستش توی یکی از عکس ها و اون خال کوچولوی روی شستش نبود...چانیول فقط میدونست اون لعنتی بکهیونه و حتی نمیدونست چطوری میدونه. اما قرار نبود اینبار این مسئله رو به روی اون گارسون کوچولوی بی شرف بیاره. بکهیون با یه شماره ناشناس اون عکس ها رو براش فرستاده بود و چانیول هم قرار بود تظاهر کنه که نفهمیده صاحبشون کیه...نمیدونست چرا و نمیدونست تا کی اما میخواست این بازی موش و گربه رو فعلا ادامه بده...شاید هم فقط جرات و امادگی روبرو شدن با واقعیت و خیلی چیزها رو نداشت.

وقتی از مترو پیاده شد و مسیر کوتاهی که به کافه اشون ختم میشد رو طی کرد تمام مدت به خودش یاداوری کرد که باید عادی رفتار کنه و با بکهیون مثل همیشه باشه. اما خب توقع اینکه وقتی رسید کافه بکهیون هنوز نیومده باشه و حتی تا یکی دو ساعت بعدی هم پیداش نشه رو نداشت.

خیلی مظلومانه سعی کرد سرش رو به کارش بده و کنجکاوی نکنه اما حوالی ظهر بود که دیگه کم اورد. شاید باید از جیمین سوال میکرد و خیال خودش رو راحت میکرد. داشت این فکر رو تو سرش سبک سنگین میکرد که خود جیمین جلوی کانتر ظاهر شد و بهش لبخند زد و چانیول هم یه لبخند کوچیک زد و سوالی نگاهش رو به گارسون جوون که امروز یه جورایی شاد و شنگول تر هم به نظر میرسید دوخت.

☕⊱A Hug In A Cup⊰☕Where stories live. Discover now