همینطور که گونهاش رو روی کانتر گذاشته بود، با چشمهاش گل فروشی سمت دیگه خیابون رو چک میکرد و زیر لب آهنگ میخوند. کافه وقتی بقیه نبودن خیلی حوصله سر بر میشد. نایون سرش با یه پروژه مدلینگ که بهش پیشنهاد شده بود گرم بود و جیمین هم درگیر امتحاناتش بود و کمتر میومد. در نتیجه بکهیون تنها کسی بود که این روزها تو کافه حضور داشت. اگرچه که بودن چانیول خوشحالش میکرد و کافی بود، ولی امروز ددیش هم نیومده بود و تماساش هم بیجواب مونده بودن. در نتیجه الان پسر پشت کانتر تو حساسترین و حرصیترین حالتش بود. و البته که خوشحال بود تو این حالت مشتریهای زیادی نیومدن و کافه اکثر روز خالی بوده. اگرچه که این خوشحالی زیاد دووم نیاورد و با صدای جیرینگ جیرینگ زنگولههای بالای در، سرش رو سریع از روی کانتر برداشت و همینطور که گونهاش رو ماساژ میداد چرخید سمت در.
-به کافه بهشتی خوش...
با دیدن آدم جلوش جملهاش نصفه موند و حس کرد حتی نفسش توی گلوش راهش رو گم کرده. دستهاش کنار بدنش معذب پایین پیشبندش رو مشت کردن و فقط با گیجی به پلک زدن ادامه داد.
زن میانسال و موقر جلوش با قدمهای آروم اومد سمت کانتر و مستقیم به صورتش خیره شد و بکهیون بیاراده خودش رو جمع کرد. حس میکرد میخواد زیر اون نگاه خیره آب بشه.
نکنه مادر چانیول اومده بود اینجا تا مثل فیلمها بهش پول پیشنهاد بده یا نوشیدنیش رو بپاشه تو صورتش؟
-چه کاری از دستم براتون برمیاد...؟
ضعیف و با لکنت پرسید و زن میانسال یه نفس عمیق کشید.
-میتونی بیای بشینی حرف بزنیم.
صدای خانوم پارک بیحس و خشک بود و بکهیون ساکت به صدای پاشنههای کفشش وقتی داشت میرفت سمت نزدیک ترین میز، گوش داد. چارهای نداشت. تو عمل انجام شده قرار گرفته بود و نمیشد یهو از در کافه بدوئه بیرون و فرار کنه. پس فقط آروم از زیر کانتر رد شد و رفت سمت میزی که مادر چانیول برای نشستن انتخاب کرده بود و سمت دیگهاش جا گرفت. زن جلوش دوباره خیره شد بهش و بکهیون زیر میز مشغول فشار دادن انگشتهاش کف دستش شد.
-نیومدم اینجا دعوات کنم یا باهات بحث کنم.
بعد از تقریبا یه دقیقه زن میانسال بالاخره به حرف اومد و با لحن سردی گفت و سر بکهیون سریع بالا اومد. چشمهاش با کنجکاوی روی صورت آدم جلوش چرخیدن. پس چرا مادر چانیول اینجا بود؟ اگرچه که سوالش رو به زبون نیاورد.
-از بعد اون روز چانیول و پدرش و من دعواهای زیادی داشتیم. اونقدر زیاد که تعدادش از دستم در رفته.
خانوم پارک همینطور که به میز خیره بود گفت.
-همش هم تقصیر توئه.

YOU ARE READING
☕⊱A Hug In A Cup⊰☕
Romanceبیونبکهیون یه مربی مهدکودک سر به هواست که چند ماهه روی یه غریبه جذاب که توی مترو میبینتش کراش زده...☁️💖 و یه روز یهو تصمیم میگیره از دور دید زدن دیگه بسه! دنبال کردن اون غریبه پاش رو به کافه Heavenly# میکشه و یه دوره جدید تو زندگیش شروع میشه. ...