☕فنجان بیست و پنجم : منم یه بیبی بوی کیوتم!

8.8K 2.6K 1.4K
                                    

جونگیون میتونست قسم بخوره که اگه فقط یه دقیقه دیگه تو این شرایط بمونه قابلیت اینکه یه چاقو برداره و تو قلب تک تک افراد دورشون فرو کنه رو داره. جایی که اومده بودن شلوغ بود و البته نمیشد از ایته وون توقع دیگه ای داشت ولی امروز به خاطر یه فستیوال خیابونی لعنتی خیابون ها از همیشه شلوغ تر بودن. مردم تو هم وول میزدن و همشون یه جوری هایپر بودن که جونگیون ایمان اورده بود احتمالا همگی فک و فامیلای نایونن و البته اون کسی که جونگیون باهاش پا به این جهنم گذاشته بود هم یه بند سرش تو گوشیش بود و داشت لایو میگرفت و رسما سفرنامه تحویل فالوورهاش میداد. این شرایط برای یکی مثل اون رسما جهنم بود. اخر هفته ای رو که میتونست فارغ از کارش بشینه با خیال راحت تو دکه مادربزرگش یا یه کافه دنج بنویسه سوزونده بود و اومده بود توی کابوس اختصاصیش و یه جورایی اینکه نایون بیخیال گوشیش هم نمیشد تونسته بود حتی سگ ترش کنه. داشت ته دلش رسما به هرکسی که ایده این فستیوال تخمی رو از اول پایه گذاری کرده فحش میداد که یهو نایون ساعد دستش رو گرفت و همینطور که تند تند برای ببینده های لایوش یه چیزی رو تعریف میکرد کشیدش تو یه رستوران کوچیک و وقتی به گوشه اش رسیدن سروصدا به شدت کم شده بود و جونگیون یه نفس عمیق و راحت بیرون داد.

-خب حالا میخوام با دوستم اشناتون کنم!

نایون یهو گفت و قبل از اینکه دختر نویسنده بتونه واکنش نشون بده دوربین گوشی نایون چرخیده بود و حالا جفتشون تو کادر بودن.

-همگی بهش سلام کنید.جونگیون هم دوستمه هم منیجرم.

دختر بزرگتر که رسما تازه داشت معنی هنگ کردن رو درک میکرد معذب نگاهش رو به دوربین داد و با دیدن اینکه نایون ظاهرا هشت هزارنفر بیننده داره حتی بیشتر پنیک کرد. این یعنی هشت هزارتا چشم کوفتی الان بهش خیره بود. با گیجی پلک زد و فقط دستش رو به نشونه سلام یه کم بالا اورد و نایون با دیدن واکنش معذبش خندید.

-دوستم خیلی کیوته نه؟ اون نویسنده اس! خیلی هم باهوشه! عین ماها علاف نیست. خلاصه اگه خوب درس بخونید اخرش عین اون میشید ولی اگه نخونید عین من خنگ میشید.

جونگیون بی اراده از این حرفها به خنده افتاد و نایون با لبخند چرخید سمتش.

-جونگیون شی میخوای برای دوستام بگی راجع به چی مینویسی؟

دختر نویسنده با این سوال فقط معذب دستی لای موهاش کشید و سرش رو تکون داد.

-باشه یه وقت دیگه...

لبای نایون یه کم اویزون شدن و بعد چرخید سمت دوربین گوشیش.

-دوستم با وجود اینکه به نظر نمیاد اما خجالتیه...قول میدم داستانش رو از زیر زبونش بیرون بکشم و براتون تعریف کنم.

جونگیون فقط بازم اروم خندید.

-یکی داره میگه خیلی هاتی!

نایون با خنده گفت و دختر کنارش نیشخند زد.

☕⊱A Hug In A Cup⊰☕Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon