☕فنجان بیست و چهارم : آناناس و توت‌فرنگی

8.7K 2.8K 693
                                    

از این بدتر نمیتونست بشه! این جمله ای بود که توی چند ساعت گذشته بالای 200 بار تو سر مین یونگی پلی شده بود. اون حالا در کنار همه واقعیت‌های دیگه ای که ازش خودش میدونست فهمیده بود که رسما توی قدم جلو گذاشتن افتضاحه!!! یه افتضاح تمام عیار! جیمین کنارش بود. بهش لبخند میزد و تمام مدتی که بین جمعیت پراکنده پارک چرخ زده بودن و به اهنگ های اون گروه خیابونی گوش داده بودن جیمین واقعا خوشحال به نظر میرسید و این مسئله یه جورایی انقدر بهش میومد که یونگی هربار به سمتش میچرخید و صورت غرق لبخند پسر کنارش رو میدید دوباره قفل میکرد و پروژه اینکه یه نیمچه مکالمه با پسر کنارش داشته باشه به فنا میرفت.

جیمین خیلی باهاش متفاوت بود. خیلی ساده خوشحال میشد. موقع گوش دادن به اهنگ‌های اون گروه موسیقی ساده طوری چشم هاش برق میزد که یونگی برای فهمیدن اینکه احتمالا پسر کنارش اون 183837 تا اشتباهی که خودش توی ریتم و اهنگ سازی گروه پیدا کرده رو اصلا متوجه نشده، نیاز نبود نخبه باشه... جیمین از اون خیلی ساده تر بود پس چرا با وجود این سادگی همه چی انقدر سخت به نظر میرسید. متاسفانه این مورد چیزی نبود که یونگی بتونه با سرچ اینترنتی یا کمک گرفتن از اطلاعاتش بتونه جواب براش پیدا کنه. چون شناختن ادم ها هیچ راه مستقیمی نداشت.

به درخت کنارش تکیه داد و به صورت پسر کوچیکتر که داشت برای اخرین اهنگ باند موسیقی بالا پایین میپرید تا تشویقشون کنه خیره شد. سرش درد میکرد و گوش هاش داشتن التماس سکوت میکردن اما نمیتونست جلوی لبخند زدن احمقانه قبلش رو بگیره. اینجوری نبود که نترسیده باشه یا سریع تصمیم گرفته باشه... فقط برای یونگی علاقه مند شدن یه چیز خیلی کمیاب بود و درنتیجه وقتی گیرش میومد سریع بهش میچسبید. خودش هم نیمدونست دقیق چی تو وجود جیمین براش انقدر جذابه... اما هرچی بود درونش رو گرم میکرد و همین کافی بود. لیدر باند داشت خداحافظی میکرد و جیمین جوری با احساسات داشت به حرفاش گوش میداد که انگار کل دوره نوجوونیش عاشق این گروه بوده و حالا دارن دیس بند میشن. سعی کرد خنده اش رو بخوره و صبر کرد بالاخره اون مسخره بازی تموم بشه تا جیمین بچرخه سمتش. فکر کرده بود یه کنسرت و موسیقی میتونه فشار این واقعیت که اومده سر دیت رو براش کم کنه اما از اول تا اخر کنسرت حرص خورده بود و چشم چرخونده بود. و الان با تمام وجود خوشحال بود که تموم شده.

-دوستش داشتی؟

این چه سوالی بود؟ حتی قوطی کولای له شده تو دست جیمین هم نشونه از حجم ذوق زدگیش بود ولی خب اون سوال کرده بود تا مکالمه داشته باشه پس ایرادی نداشت.

جیمین چرخید سمتش و زیر نور چراغ های پارک یه لبخند گنده زد

-خیلی هیونگ... اولین بار بود تو همچین چیزی شرکت کردم.همه چی عالی بود!

یونگی تقریبا تمام مولکول های انتقادیش رو له کرد تا شروع به سخنرانی راجع به عیب و ایرادهای اجرایی که به زور تحمل کرده بود نکنه و فقط یه لبخند پاره پوره زد و نگاهش رو داد سمت جمعیتی که داشتن متفرق میشدن. خب حالا باید چی میگفت؟ معذب یه کم روی پاهاش جلو عقب شد و از گوشه چشم جیمینی رو که داشت بقیه رو تماشا میکرد چند لحظه نگاه کرد و بعد یهو به حرف اومد.

☕⊱A Hug In A Cup⊰☕Where stories live. Discover now